مدتی بود که سپاه برای تامین امنیت غرب و شمالغرب کشور با گروهکهای معاند و ضد انقلاب مسلح می جنگید؛ دهها پاسدار شهید شدند تا توانستند امنیت امروز را برای مردم این مناطق به ارمغان بیاورند. از جمله آنها، پاسدار شهید «مهدی فطرس»، بود که در اول اسفند ماه 91 در استان کردستان به شهادت رسید. آنچه در زیر می خوانید، مروریست کوتاه بر زندگی پربرکت این شهید بزرگوار و بخشی از خاطرات او.
بعد از ظهر سه شنبه 22 اسفند ماه سال 1358 که آفتاب شانزدهمین
روز ربیع الثانی غروب میکرد، پسری در بروجرد به دنیا آمد که نام او را «مهدی»
گذاشتند.
پدرش حاج محمدرضا فُطرُس از روحانیون انقلابی، سرشناس و خوش
نام شهرستان و مادرش زن متدینهای بود که
پیش از مهدی، 3 فرزند دیگر را نیز در دامان پر مهر خود پرورانده است.
10ساله که شد، چند ماهی از پایان جنگ میگذشت.
برادرش میگوید: «در همان سالهای جنگ، در قسمت ورودی بهشت
شهدا، یک دکه فرهنگی زده بودیم که وقتی از منطقه میآمدیم و مراسمی بود، نوارهای
آهنگران را میگذاشتیم. بعدها یک دستگاه گرفتیم تا نوارها را تکثیر کنیم. مهدی هم
تو این برنامهها با ما همراه میشد و علیرغم اینکه دعای کمیل گاها تا ساعت 11 شب
طول می کشید، احساس خستگی هم نمیکرد.»
جنگ تمام شده بود و مهدی علی رغم عشق و علاقهای که برای
حضور در جبهه ها داشت، نتوانست خود را به خط مقدم برساند. «می
گفت کاش جنگ طول می کشید تا من هم با شما بیایم. همان دوران بچگی، عکسی با
یک اسلحه انداخت و می گفت میخواهم با این تفنگ صدام را بکشم. تولد مهدی و
شهادتش دقیقا مثل هم بود تولدش شب چهارشنبه بعد از نماز مغرب و عشا در
اسفندماه بود شهادتش هم دقیقا به همین صورت بود در اسفندماه و شب چهارشنبه
بعد از اذان مغرب و عشا، شهادتش روز تولد امام حسن عسگری بود.ایشان عاشق
ائمه اطهار مخصوصا خانم حضرت زهرا س بود . کیفیت شهادتش را هم دوستان و
همکاران می دانند به چه صورت بود؛ شمه ای از ائمه و حضرت زهرا در شهادتش
دخیل بود البته قابل قیاس نیست اما علاقه و محبتی که نسبت به اهل بیت داشت و
دوست داشت در آن راه جانش را فدا کند باعث شد که مقداری از نحوه شهادت
پنج تن آل عباء و حضرت ابوالفضل در شهادت مهدی جاری شود"
دوران دبیرستان شهید
به دبیرستان که رفت، اکثر دوستانش از فرزندان شهدا بودند و
برای همین بود که وقتی به خانه میآمد، جلوی دوستان خیلی با پدرش گرم نمیگرفت تا
نکند آنها جای خالی پدرشان را احساس کنند.
دیپلم را که گرفت، به حوزه علمیه رفت تا درس طلبگی بخواند و
بعدا که در دانشگاه امام حسین(ع) هم قبول شد، حوزه را رها نکرد.
اردیبهشت 83 از راه رسیده بود که برایش خواستگاری رفتند.
یکی از شروطی که برای ازدواج داشت این بود که زندگی شان شبیه
زندگی حضرت علی (ع) و فاطمه زهرا(س) و خیلی مختصر باشد. بسیار تلاش کرد تا خطبه
عقدشان را حضرت آقا بخوانند و وقتی به او گفتند شاید چند ماه به تاخیر بیفتد، گفت
اگر چندین سال هم طول بکشد ما صبر میکنیم.
مدتی که گذشت، خواسته مهدی برآورده شد و برای خطبه عقد خدمت
آقا رسیدند و رهبر بعد از خطبه عقد، برایشان دعا کردند.»
همسرش میگوید: « 17 ربیع روز تولد پیامبر(ص) تشریف آوردند
منزل ما ولی راستش را بخواهید من خیلی مشتاق نبودم به اینکه بله بگویم تا
اینکه اصرار کردند و بعد همراه آقا مهدی تشریف آوردند و با وجود عدم تمایل چندان
من، با آقا مهدی که صحبت کردم، واقعا به دلم نشست و بعد از جلسه خواستگاری دیدم که
نظر همه خانواده هم عوض شده است. ما 20 دقیقه با هم حرف زدیم اما دیدم بسیار نجیب
است و میشود روی افکارش حساب کرد.
ارادت شهید به امام رضا(ع)
ایشان
اردات خاصی به امام رضا داشتند و واقعا خودشان معتقد بودند که هر چیزی را
از امام رضا خواستند بهشون دادند بارها شده بود به من می گفتند که من شما
را هم از امام رضا خواستم.
مواقعی که به مشهد می رفتیم ایشان
جایشان کاملا مشخص بود یعنی یک جای مشخص شده که من ایشان را در حرم امام
رضا هیچ وقت گم نمی کردم حتی من می دانستم کی باید سر قرار بروم ساعت ها می
نشستند و دعا می خواندند.دقیقا کنار ضریح آنجایی که شیشه می خورد بین
آقایان و خانم ها ایشان آنجا می نشستند من حتی گاهی می رفتم و فقط ایشان را
نگاه می کردم ایشان دقیقا کنار ظریح می نشستند.هنگامی که نماز می خواندند
همیشه ذکر قنوتشان را ارام می گفتند یک بار برایم سوال شد از او پرسیدم
موقع قنوت چه می گویید بگو تا من هم بدانم اولش طفره رفت و بعد گفت می گویم
اللهم الرزقنا توفیق شهادت فی سبیلک .
ایشان چون بسیار خانواده دوست بودند ؛ برای اینکه ما خوشحال باشیم هر کاری را انجام
بدهند بسیار هم پیش آمده بود که در کارهای منزل به من کمک می کردند حتی من یک هفته
قبل از شهادت ایشان مریض شدم به شدت مریض شدم بطوری که کارهای کوچک منزل هم از پس
من بر نمی آمد ایشان مرخصی گرفتند و در خانه ماندند و همه کارهای من را واقعا
صادقانه می گویم انجام دادند حتی زنگ زده بودند و از مادرم پرسیده بودند که دستور
سوپ پرسیده بود که برای من سوپ درست کردند.
نام های مورد علاقه شهید برای فرزندانش
خیلی دوست داشت که فرزند اولمان دختر باشد و می گفت می
خواهد اسم او را «فضه» بگذارد اما قسمت این بود که فرزندمان پسر باشد.
نام پسرمان را پدر آقا مهدی انتخاب کرد. یک روز که بین دو
سه تا اسم مانده بودیم، پدرش به صورت قاطع به من گفت «حسین و غیر از این چیز دیگری
نباشد»
اما بعد که آمد تا فرزندمان را ببیند، گفت «محمد را هم روی اسمش بگذاریم
حالا هر چه دوست دارید صدایش کنید» که من و آقا مهدی از همان ابتدا او را «حسین»
صدا کردیم.»
آقا مهدی نمازش را بلند می خواند
خواهرش میگوید: «آقامهدی نمازش را بلند میخواند اما یک
قسمت از دعای قنوت را آرام قرائت میکرد. برای من سوال شد که این چه دعایی است.
بعد از نماز از او پرسیدم مهدی جان این قسمت را چه می خوانی؟ گفت نپرس حالا یک
چیزی است دیگر. گفتم بگو دوست دارم هم خودم یاد بگیرم هم به دیگران بگویم تا این
دعا را بخوانند. گفت هیچی می گویم «اللهم ارزقنا شهادت فی سبیلک»
کم کم اسفند 91 از راه می رسید و آقا مهدی که معمولا به
دلیل کارش مجبور بود روزهای زیادی را در سفر و ماموریت باشد، خود را آماده آخرین
سفر میکرد.
پدرش میگوید: «آخرین باری که آقا مهدی را دیدیم آمده بودیم تهران. روز 22 بهمن بود. من را در ماشین
نشاند به عنوان راهپیمایی. بعد وقتی به منزل برگشتیم دیدم پای من و مادرش را می
بوسد به مادرش می گوید مرا حلال کنید. می گفت پاسپورتم برای رفتن به کربلا درست شد
اما یک ماموریتی هست که باید برم. دعا کنید این ماموریت را به طور کامل انجام بدهم
بعد اگر خدا خواست میروم زیارت کربلا.
ظهر روزی که آقا مهدی شهید شد، تلفنی صحبت کردیم اما بعدازظهر
دیگر جواب نداد.
شب دیدم تعداد زیادی به همراه امام جمعه آمدند منزل ما. گفتم
خدایا اینها چرا همه با هم برای احوالپرسی من آمدند؟
قدری که گذشت، مسئول بنیاد
شهید هم آمد گفت: آقای فطرس! آقا مهدی، فرزند شماست؟ گفتم بله، خیر است. گفت:
ناراحت نباش پایش تیر خورده!
شک کردم. گفتم الان که جنگ نیست. بعد گفتند هر دو پایش تیر
خورده. اما چند دقیقه بعد اصل خبر را گفتند.
واقعا تلخ ترین ساعات عمرم بود که گفتند دو پایش تیر خورده
است اما وقتی فهمیدم مهدی شهید شده، مثل اینکه آب سردی روی سرم ریختند و از آن
حالت اضطراب نجات پیدا کردم و گفتم انالله و انا الیه راجعون.»
واقعا رفتن آخرش برای عجیب بود...
« واقعا رفتن آخرش برایم عجیب بود. با اینکه صبح زود باید
می رفتند ما را بیدار کردند هم من و هم حسین را در حالی که هیچ وقت این کار را
انجام نمی داد. خداحافظی عجیبی کردند که من گفتم مگر کجا می خواهی بروی؟
حسین را بلند کرد و گفت مواظب مامان باش.»
خانوادهاش گفته بودند که برای مهدی ختم نخواهند گرفت و آن
روز را روز تولد او نام گذاشتند. اولین حرف پدرش در مراسم تشییع این بود که پسرم
فدای رهبر شده است و ما خودمان هم حاضریم در رکاب امام زمان(عج) و مقام معظم رهبری
جانمان را بدهیم.
یک لباس سپاه و یک سربند یا زهرا داشت که تو 10 سالگی آن را
میپوشید و در مراسمها شرکت میکرد. خودش قبلا وصیت کرده بود که اگر من شهید شدم،
این لباس را همراه من دفن کنید. برای همین بود که مادرش لباس را به همراه چند
سربند دیگر روی پیکرش نهاد.
پدر بر سر مزار پسرمدتی بود که نیروی زمینی سپاه برای تامین امنیت شمالغرب با
تروریست های پژاک درگیر بود و دهها رزمنده جوان نیز در این نبرد تقدیم انقلاب شدند.
اول اسفند 91 از راه رسید و مهدی فطرس به همراه 2 همرزم دیگری شهیدان وحید شیبانی و سعید فنایی در
حالی که در مسیر ماموریت خود در کرستان بودند در حالی که 33 سال از عمر پربرکتش می
گذشت، همانطور که متولد شده بود، بعد از نماز مغرب و عشا به شهادت رسید.