گرداب- گزارشی که فرا روی شماست یکی از اشکال تجاوز رژیم صهیونیستی را شرح می دهد که در آن از "اینترنت" برای تخریب جنبه اخلاقی و معنوی جوانان فلسطینی استفاده می کند.
بر اساس آمار شرکت های اینترنتی فلسطین، سازمان های اطلاعاتی رژیم صهیونیستی در گذشته و حال به هزاران ترفند برای جذب جوانان فلسطینی به پایگاه های نامشخص و چت دست می زنند.
در این گزارش واقعیت را پیش روی خواننده گرامی قرار می دهیم، ما هرگز قصد نداریم که به قضیهای حاشیه ای بپردازیم یا داستانی خیالی را برای شما شرح دهیم. ما فقط می خواهیم حقایق را بیان کنیم، فقط حقایق، داستان جوانی فلسطینی که از طریق اینترنت به دام سازمان های اطلاعاتی رژیم صهیونیستی افتاد و در منجلاب مزدوری گرفتار آمد که یکی از سازمان های امنیت فلسطین به این واقعیت پی برد و او را به دستگاه عدالت کشاند تا به سزای عمل خود برسد.
آغاز ماجرا (ج. م) در سال 1987 در یکی از شهرهای فلسطین در نوار غزه به دنیا آمد و در خانواده ای فقیر بزرگ شد. پدر او کارگر روزمزد بود و می کوشید لقمه نانی به خانه بیاورد. او مانند هر پدر دیگر کوشید که خوراک، مخارج مدرسه و دانشگاه فرزندانش را تهیه کند، اما به بعد تربیتی یا دینی او که هر پسری به آن نیاز دارد توجه نکرد.
(ج. ن) به سن مدرسه رسید. در راه مدرسه مشاهده می کرد که کودکان هم سن و سال او همیشه در حال آماده باش هستند و سنگ به دست به اشغالگران حمله ور می شوند. او که از پدرش یاد گرفته بود فرزند زمان خود باشد گاه در انتفاضه شرکت می کرد.
وی وقتی که به دوره دبیرستان رسید، خبرهایی در زمینه به دست گرفتن زمام امور از سوی تشکیلات خودگردان پس از توافقات اسلو به گوش رسید و تغییراتی سیاسی، اقتصادی و اجتماعی پیرامون او شکل گرفت. در این میان هر کس به آینده خود می اندیشید. دوستش "س.ر" از عمویش قول گرفته بود که در خارج کاری برایش پیدا کند و دایی "ع.ی" دوست دیگر تعهد کرده بود که او را در دوره افسری ثبت نام کند، اما جوان داستان ما نه عمویی داشت که به او قول کار بدهد و نه دایی ای.
جوان داستان ما به این اندیشید که به زور بازوی خود متکی باشد و به قول خودش زیرکی کرده و با تخم مرغ و سنگ بازی کند. دوره دبیرستان را در سال 1996 با موفقیت به پایان رساند سپس وارد دانشگاه شد و در سال 2000 نیز تحصیلات دانشگاهی را تمام کرد. همزمان با پایان تحصیلات دانشگاهی او شعله های انتفاضه الاقصی از جنوب نوار غزه تا شمال کرانه باختری برافروخته گردید. با وجودی که او عادت داشت فرزند زمان خویش باشد، اما دچار یأس و سرشکستگی شد و به قضیه ملت خود و آنچه در پیرامون او می گذشت، بی اعتنا گردید.
خواست که از واقعیت فرار کند و فراموش کند که به مرحله بازنشستگی پیش از کارمند شدن رسیده است، تلاش کرد که برای مشکل بیکاری (بازی با تخم مرغ و سنگ) راه حلی پیدا کند، اما این پهلوان (پنبه) هیچ دوستی جز اینترنت نیافت. تمام وقت و پول های خود را برای آن صرف می کرد، چت کردن بهترین دوا برای خستگی و بهترین مونس برای تنهایی اش شد، شروع کرد به پیغام فرستان برای هر کس و ناکس. هر کس که در حال چت کردن بود می توانست جزء دوستان او به حساب آید عرب یا غیر عرب، پسر یا دختر، در ابتدا اطلاعات شخصی ساختگی ارسال می کرد، چطور می توانست اطلاعات درست بفرستد در حالی که او خود را جوانی با فرهنگ می دانست. چندین هفته بدین نحو سپری شد.
گسترده شدن دام سازمان اطلاعات رژیم صهیونیستی ج.ن از اینکه داستان زندگی خود را از طریق اینترنت برای کس و ناکس تعریف کند، تردیدی به خود راه نداد. آدرس اینترنتی او مانند شماره تلفن شد. اگر امکاناتی داشت کارت معرفی شخصی برای خود تهیه می کرد. آدرس اینترنتی (ایمیل) "ج.ن" برای مزدور "ص" اهمیتی نداشت، زیرا علاقه ای به فعالیت اینترنتی نداشت، اما دوستی بسیار نزدیکش با افسر جاسوسی صهیونیست ها (ابوهارون) موجب شد که ایمیل ج.ن و این اطلاعات کم ارزش را هم به او بدهد.
ابوهارون اطلاعات شخصی و ایمیل "ج. ن" را از "ص" گرفت و آن را در کنار دیگر اطلاعات خود در پرونده ای گرد آورد. این افسر سازمان جاسوسی صهیونیست ها از ابتدای انتفاضه مبارک الاقصی در حال جمع آوری اطلاعاتی از یک تیم مسلح مقاومت فلسطین بود و بارها و بارها تلاش کرد که به آنان دست پیدا کند، اما تدابیر امنیتی آنها موجب شد که این افسر راه به جایی نبرد و موفق به تحقق اندیشه پلید خود نگردد.
در یکی از شب ها هنگامی که ابوهارون به دنبال یافتن راه حلی برای این مشکل خود بود، ضربه ای به سر خود زد که بر اثر آن کلاه سیاه کوچکش به زمین افتاد. او با خود گفت: «ایمیل "ج.ن" را که دارم.» بر طبق اطلاعاتی هم که دارم او پسر عموی فرمانده تیم مسلح فلسطینی است. ابوهارون از مزدور خود (ص) خواست که رابطه میان "ج.ن" و پسر عمویش را کشف کند و به او دو روز مهلت داد تا این اطلاعات را برای او جمع آوری کند. مزدور پیش از پایان مدت تعیین شده به افسر صهیونیست اطلاع داد که آنها ("ج.ن" و پسر عمویش) ارتباط بسیار نزدیکی با هم دارند، اما "ج.ن" اهل مبارزه نیست و توجهی به فعالیت های وطن خواهانه ندارد و تمام اوقات خود را با اینترنت می گذراند تا آنکه غم بیکاری را فراموش کند.
ابوهارون دریافت که "ج.ن" تنها را رسیدن به فرمانده تیم مبارز و پسر عمویاش است. او به فکر افتاد که چگونه می تواند به او نزدیک شده و او را به دام اندازد. مشکل اینجا بود که "ج.ن" نه اهل مواد مخدر بود و نه حتی اهل سیگار، علاقه ای هم به زنان نداشت. به همین سبب به دام انداختن او کار آسانی نبود. او هم اکنون 26 سال سن داشت و دانشگاه رفته بود و کم تجربه یا کم سن و سال هم نبود، اما رایانه شخصی ابوهارون نشان می داد که تنها دو راه مناسب وجود دارد که او می تواند از طریق آنها به "ج.ن" نزدیک شود، یکی بیکاری و دیگری اینترنت.
توطئه پلید ابوهارون آدرس اینترنتی "ج.ن" را از کشوی میزش بیرون آورد و نامه ای به این مضمون برای او فرستاد:"من ساکن امارات هستم و به این سو و آن سو ایمیل می فرستم. برای تو هم نامه فرستادم. آیا با من حرف می زنی؟" "ج.ن" پاسخ مثبت داد و این گونه بود که ارتباط آنها با یکدیگر آغاز شد و هر روز بیشتر می شد. کار آنها بدانجا رسید که تقریبا با یکدیگر دوست شده بودند و هر دو به هم اعتماد داشتند. هر گاه ابوهارون (عمدا) رابطه اش را با ج.ن قطع می کرد، او احساس می کرد که دوستی را از دست داده است، زیرا این دوست "اماراتی" که از قضیه فلسطین دفاع می کرد و ملت فلسطین را دوست داشت بسیار با ادب و با اخلاق بود و از سخن گفتن درباره مسائل غیر اخلاقی ابا می کرد و خود متدین و به نماز و روزه پایبند بود و حتی مستحبات را هم از دست نمی داد.
ابوهارون (که اکنون خود را به عنوان یک دوست اماراتی جا زده بود) بعد از آنکه یک هفته عمدا ارتباط خود را قطع کرد، نامه ای برای "ج.ن" فرستاد و از قطع تماسش با او پوزش خواست و دلیل آورد که پسر عمویش مریض بود و چون آن پسر عمو بیش تر از یک دوست بود و چنان به او نزدیک بود که زندگی بدون او برای متصور نبود، نمی توانست برای "ج.ن" ایمیل بفرستد.
روزها گذشت و هر گاه ج.ن از احوال پسر عموی دوست اماراتی اش می پرسید، او هم می گفت که حالش روز به روز بهتر می شود. آنها شروع کردند از خاطرات خوش گذشته برای یکدیگر گفتن و... و دوست اماراتی (ابوهارون) شروع کرد به تعریف کردن از صفات پسر عمویش که او جوان و شجاع و متعهد و چنین است و چنان است. ج.ن که نمی توانست همیشه منتظر باشد که فقط دوست اماراتی از پسر عمویش تعریف کند، او هم شروع کرد به تعریف از پسر عمویش و برادران و دوستانش. هنگامی که ج.ن شروع کرد به سخن گفتن از پسر عمویش، "م" (افسر اطلاعاتی صهیونیست ها ملقب به ابوهارون) از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید، زیرا بی صبرانه منتظر فرا رسیدن چنین لحظه ای بود.
لحظه سرنوشت ساز ابوهارون کار کسب اطلاعات از "ج.ن" درباره پسر عموی مجاهدش را آغاز کرد. ج.ن هر روز اطلاعات جدیدی به افسر صهیونیست می داد و دیگر چنان برایش عادی شده بود که حتی اطلاعات بسیار معمولی مانند اینکه او برای خوردن غذا به خانه اش آمده یا شب را در نزد آنان مانده یا اینکه خود را به صورت پیر زنی درآورده و به نزد آنان آمده، را هم به ابوهارون می داد.
یک روز ج.ن گفت که پسر عمویش به خانه آنان خواهد آمد و نهار را در نزد آنان خواهد خورد. ابو هارون با خود اندیشید که این بهترین فرصت است و به همین سبب از مزدور خود "ص" خواست که از جایش تکان نخورد و هر گونه اطلاعاتی از مبارز یاد شده (پسر عموی ج.ن) کسب کرد، برایش بفرستد. ص هم چنین کرد و به محض آنکه فرمانده تیم مبارز به محل رسید، آن را به اطلاعات افسر جاسوسی صهیونیست ها رساند. ابوهارون از "ص" خواست که به محض حرکت آن فرد از محل، آن را به او گزارش دهد و یک فروند هواپیمای جاسوسی هم در منطقه به پرواز درآمد و از خانه "ج.ن" عکسبرداری کرد. ص زمان خروج مبارز را هم به افسر صهیونیست اطلاع داد و هواپیمای جاسوسی هم او را دنبال کرد تا آنکه به خیابانی در شهر رسید. در آنجا او را با موشکی هدف قرار داد و آن مبارز را به همراه یکی از افراد تیمش که به آنجا آمده بود تا او را با خودرو به جای دیگری منتقل کند، به شهادت رساند.
"ج.ن" به هیچ وجه فکر نمی کرد که او موجب این کار شده است و به محض آنکه "م" خبر شهادت پسر عمویش را به او داد، از شنیدن این خبر بسیار آشفته شد.
روزها گذشت تا آنکه "م" در یکی از روزها به "ج.ن" گفت که دوست دارد در نوار غزه با او ملاقات کند و خودش آماده است که همه هزینه سفر را هم تقبل کند، اما "ج.ن" به او گفت که به هیچ وجه نمی خواهد موجب دردسر برای دوست اماراتی اش شود. "م" به او گفت که دوست دارد به هر وسیله ای که شده خدمتی برای "ج.ن" انجام دهد. او هم گفت که اگر علاقه دارد کاری برایش انجام دهد، لطف کند و کاری را در کشورش برای او پیدا کند، زیرا از چهار سال پیش که از دانشگاه فارغ التحصیل شد تاکنون از بیکاری کلافه شده است.
"م" به او گفت که تمام تلاش خود را برای او (ج.ن) انجام خواهد داد. چند روز بعد به او خبر داد که کاری برای او پیدا کرده است، اما برای دوستش مناسب نیست، زیرا تنها 500 دلار درآمد دارد و این مبلغ آن قدر نیست که دوستش راهی دیار غربت شود، بنابراین از او خواست که اندکی هم صبر کند. دو روز بعد "م" بار دیگر تماس گرفت و گفت که کار جدیدی با درآمدی 1000 دلاری برایش پیدا کرده است و بهتر است که عکس و پاسپورتی که بیش از یک سال کارایی دارد و نیز کپی مدرک دانشگاهی را برایش بفرستد.
"ج .ن" نیز آنچه را که از او خواسته شده بود با شماره فاکس اماراتی ارسال کرد. "م" 200 دلار را برای او فرستاد و به او گفت: «من یک هفته در مصر خواهم بود، در آنجا به دیدنم بیا. من ویزا را در اختیارت قرار می دهد و پس از یک هفته با هم به امارات باز می گردیم تا کار تو را به تو تحویل دهم.» "ج.ن" آنچه را که برایش اتفاق افتاد بود باور نمی کرد. حالا دیگر می توانست کار کند، پس انداز کند، از خانواده اش بی نیاز گردد و ازدواج کند، همه اینها به خاطر زیرکی و باهوشی او به دست آمد. این همان ااینترنتی است که به خاطر نشستن طولانی در جلوی آن بر او عیب می گرفتند که اکنون موجب گشایش و خوشبختی او گشته است. "ج . ن" ساک خود را بست و با خانواده اش خداحافظی کرد و به سمت گذرگاه به راه افتاد.
ضربه بزرگ در گذرگاه خاکی رفح سازمان اطلاعات رژیم صهیونیستی از او خواست که برای جواب به پاره ای سوالات به آنجا برود. پس از آنکه به اتاق افسر اطلاعات وارد شد وی خود را معرفی کرد و گفت که او ابوهارون است و از "ج.ن" پرسید که مرا می شناسی؟ "ج.ن" پاسخ داد نه. ابو هارون گفت اما من تو را خوب می شناسم و شروع کرد به شرح دقیق جزئیات زندگی او.
"ج.ن" تعجب کرد و گفت که این همه اطلاعات را از کجا آورده است. ابوهارون گفت که "م" دوست اماراتی تو که با او صبحت کردی و برای تو 200 دلار را به عنوان دستمزد فرستاده است، هستم. "ج.ن" شکه شد و سرش گیج رفت و خواست استفراغ کند. ابوهارون از ترس او استفاده کرد و یک لیوان شربت برای او آورد."ج.ن" از نوشیدن آن سر باز زد و پرسید: «دستمزد چی؟» ابو هارون گفت: «اگر اطلاعات تو درباره پسر عمویت نبود نمی توانستیم او را شکار کنیم و ما می خواهیم که این همکاری بین ما ادامه داشته باشد.» وی گفت: «من آماده ام که مرا دستگیر کنید یا هر کاری با من بکنید، اما راضی نمی شوم که مزدور شما شوم.» ابو هارون به او گفت: «تو در حال حاضر مزدور ما هستی و اگر مخالفت کنی ما مجبور می شویم مشخصات تو را به بقیه افراد گروه پسر عمویت بدهیم تا تو را به قتل برسانند.»
"ج.ن" از ترس لرزه به جانش افتاد و دستش لرزید. ابوهارون فهمید که همه چیز تمام شده است. "ج.ن" به فکر فرو رفت، از رسوایی که در انتظار او بود، می ترسید. خواست که موافقت خود را اعلام کند که ابوهارون گفت: «این مبلغ را بگیر و به مدت یک هفته برای گردش به مصر برو و خوش بگذران، زیرا ما برای مقداری اطلاعات به تو نیاز داریم.»
"ج.ن" به سفر رفت و در روزی که ابوهارون برای او مشخص کرده بود بازگشت و بار دیگر در گذرگاه رفح با او گفتگو کردند و اطلاعاتی را که درباره خانواده و دوستانش داشت در اختیار آنها گذاشت و بالفعل در دام مزدوری افتاد.
پایان شرم آور "ج.ن"، به غزه بازگشت و شروع به ارسال اطلاعات برای ابوهارون از طریق اینترنت کرد، اما مدتی نگذشت که سازمان امنیت تشکیلات خودگردان او را برای مصاحبه فرا خواند و از او خواسته شد که به افسر امنیت جواب بدهد. "ج.ن" متوجه شد که سازمان امنیت او را از زمانی که به سفر رفت و در زمانی که بازگشت تحت نظر داشت و به نحوه پیدا کردن کار و دریافت ویزا به او شک کرده بود، سفر یک هفته ای او و بازگشت او موجب گردید که به او شک کنند و در حال حاضر "ج.ن" هر آنچه داشته اعتراف کرده و به دستگاه قضایی سپرده شده تا به جزای اعمال خود برسد.
درس عبرت ما از داستان زندگی "ج.ن" مزدور درس های زیادی می گیریم که نمی توانیم آن را برشمریم، اما همین بس که 6 ماه استفاده نادرست او باز اینترنت موجب سقوط "ج.ن" در دام صهیونیست ها و جمع آوری اطلاعات از طریق او شد با وجودی که این فرد خود را از نابغه های زمانه به شمار می آورد.
دشمن صهیونیستی می داند که چگونه از شبکه اینترنت استفاده کند. بهترین وسیله ای است که می توان در زمینه جمع آوری دقیق ترین اطلاعات از آن بهره جست. وضعیت جوانان جامعه، اخلاقیات آنها و حتی تمایل سیاسی آنها را به دست می آورد. همچنین از آن برای ضایع کردن اوقات جوانان استفاده می کند و با ارسال نامه های ناشناس برای جوانان جنگ روانی علیه آنان به راه می اندازد و واضح تر از همه اینها از طریق آن می تواند جوانان را مانند جوانی که داستان زندگی اش را خواندید به دام اندازد.