گرداب- همان روزهایی كه كار دنیا زدگی برخی از اهالی سیاست، رسید به اردوكشی خیابانی، كه اقلیت را با توهم كه نه، با دروغ اكثریت بودن، در مقابل اكثریت قرار دهند و حداقل برای روزهایی با فریب اقلیت، مردم را به جان هم بیندازند؛ همان روزهایی كه آقایان سبز مخملی، از خشم اینكه مردم آنها را نخواسته و به دیگری رأی دادهاند، خیابان و محله و شهر و كشورمان را در آتش میپسندیدند، نسل سوم مردان انقلاب و دفاع مقدس، رودر روی پیاده نظام آشوب و فتنه ایستادند تا جان و مال و ناموس مردم در امنیت باشد و در این مسیر از همه چیز خود گذشتند.
امید خالقی، از همان مردان نسل سومی است؛ میراثدار نسل انقلاب و دفاع؛ امید، بسیجی محجوب و سر به زیری است كه چشم راستش را در میدان مبارزه با فتنه به آسمان سپرده است و حالا گرچه خود را لایق جانباز نامیده شدن نمیداند؛ اما حق این است كه همچون اوهایی، جانباز خیابانهای فتنه آلود هشتاد و هشت تهراناند و این بار، شملچه همین تهران بود. امید خالقی هنوز هم میاندار همین میدان مانده، گرچه تا پایان بودنش، رنج دنیا طلبی برخی مردان و زنان سیاست را به دوش میكشد. امید 21 ساله، چهار سال پیش وارد بسیج شده و در روزهای فتنه 88، تا پای جان بر سر آرمانش ایستاده؛
چه روزی مجروح شدید و در محل حادثه چه میكردید؟
شنبه 30 خرداد 88 بود؛ بعد از صحبتهای آقا در نماز جمعه كه همه فكر میكردیم با آن صحبتهای صریح و قاطع، دیگر موج آشوب فروكش كند. اما قرار آشوبگران به آشوب و اغتشاش ماند. فرمانده پایگاه ما، از طریق پیامك به بچهها اعلام كرد ساعت 2 به حوزه اعزام شوید. حوزه ما سمت خیابان استاد معین است؛ حوزه 221 جندالله. از همه پایگاهها آنجا جمع شدیم تا از آن حوزه، به سمت محلی برویم كه ناحیه برای ما مشخص كرده بود.
قرار بود مشخصاً آن روز چه كاری انجام دهید؟
فرمانده حوزه ما گفت امروز كار فرهنگی است. پرچمهای یا حسین و یا زهرا به همراه پرچم ایران دست میگیریم و به خیابان ها میرویم.
به صورت پیاده؟
بله؛ موتورها را هم گفتند نمیخواهد بیاورید. چون احتمال آتش زدن موتورها توسط آشوبگران هست. ساعت 4 بعدازظهر تویوتای حوزه، یك پاترول و یك ماشین دیگر میرفتند نیروها را در مقر میگذاشتند و برمیگشتند.
مقر ما ناحیه مقداد بود. خیابان آزادی، خیابان شهیدان، روبهروی دانشگاه شریف. ما باید آنجا میایستادیم. سبزها هم آن طرف، از انقلاب به سمت آزادی میآمدند. به تدریج اوضاع شلوغ شد. ناجا به فرماندهان ما گفت شما و نیروهایتان، داخل خیابان شهیدان باشید. گفتیم: چرا؟ گفتند شما باعث ایجاد تشنج میشوید! اینها میآیند برای زدن شما و درگیری ایجاد میشود! ما آمدیم عقب،اما شلوغی و درگیری مدام بیشتر میشد.
آشوبگران كجا بودند؟
جلوی ایستگاه مترو آزادی ایستاده بودند. جمع شده بودند تا باقیشان هم از راه برسند، بیشتر شوند و بعد به سمت آزادی حركت كند. در این وضعیت كه برای شورش آماده میشدند، جوسازی هم میكردند. مثلاً ما میشنیدیم كه میگفتند پیرزنی بالای پل هوایی خیابانآزادی رفته و دونفر از بسیجیها، او را پائین انداختند! مردم كه این حرفها را باور نمیكردند و با آنها همراه نمیشدند، به همین دلیل آنها منتظر نیروهای خودشان بودند كه از قبل برای ایجاد آشوب با هم هماهنگ كرده بودند. واقعاً برای نیروهای بسیج كه حافظ امنیت هستند و برای جلوگیری از آشوب آمدند، چه سودی دارد كه بخواهند پیرزنی را از بالای پل به پایین پرتاب كنند؟! اما سبزها با این دروغها به گمان خودشان جوسازی میكردند.
برگردیم به تعریف اتفاقی كه برای شما افتاد، شما در كوچههای فرعی بودید، چه شد كه به صحنه مقابله با آشوب آمدید؟
حدود ساعت 5، درگیریها به اوج رسید. ما دیدیم سر خیابان شهیدان، ناجا كلا رفته، هیچ كس نیست! ما برای مهار آشوب و حفظ جان و مال مردم وارد صحنه شدیم.
اما شما كه وسیلهای برای دفاع نداشتید؟
بله، دست خالی بودیم و با دست خالی مقابل آشوبگران ایستادیم. تنها كاری كه برای ما كردند، یك بسته سپر آكبند آوردند كه فكر میكنم ده تایی سپر داشت؛ دادند به بچهها. هیچ سلاح یا حفاظ دیگری نداشتیم. حالا 20 نفر بودیم در برابر یك جمعیت 600 نفری آنها 5-4 تا لیدر داشتند؛ لیدرها میآمدند در خیابان شهیدان، شعار ضد بسیج میدادند، شعار ضد آقا میدادند. یعنی تلاششان این بود كه ما را تحریك كنند. در كنار این شعارها، با یك حركت میآمدند جلو، یك موتور یا سطل آشغال آتش میزدند و بعد میرفتند عقب. تریلهای سپاه هم بود كه آنها را هم آتش میزدند. در خیابان شهیدان ساختمان نیمه كارهای بود كه برای ساختنش آجر خالی كرده بودند. سبزها آجرها را خرد و به سمت ما پرتاب میكردند. ما با دست خالی، زیر باران سنگ و آجر بودیم. ما برای كار نظامی نیامده بودیم، به همین دلیل دست خالی بودیم. من چون صف اول بودم، یك سپر داشتم. باران سنگ روی سر ما بود، حتی موزاییك كف پیادروها را هم كنده و به سمت ما پرتاب میكردند...
با یكی از همین سنگها مجروح شدید؟
آجر بود. من یك دفعه دیدم یك چیزی از فاصلهای 5 متری با سرعت به طرف من میآید. پاره آجر بود. فرصت عكسالعمل كه خودم را بكشم كنار نداشتم. به من خورد و افتادم زمین. خیلی درد شدیدی بود. یادم نمیرود! به چشم راستم خورده بود. در حالتی تقریباً بیهوش، روی زمین افتادم. فقط جملات مبهمی میشنیدم كه «بلند شو! میخوان بیان ببرنت!» دوستانم آمده بودند بالای سرم. من خودم را مچاله كرده بودم زیر سپر و آجر و سنگ میخورد روی سپر. حالا درد از یك طرف، از یك طرف هم، همه میگفتند«بلند شو بیا عقب؛ دارن میان ببرنت!» بلند شدم، پنج متر رفتم عقب، باز افتادم و از هوش رفتم...
در چنین وضعیتی چطور به عقب منتقل شدید؟
بچهها اعلام كرده بودند یك نفر افتاده، یك موتور (؟!) بفرستید كه این را ببرد ناحیه. موتور هم آمد و مرا آن سمت خیابان پیاده كرد. من با خونریزی و درد شدید مجبور شدم از روی نردههای خط ویژه BRT هم بپرم! به هر زحمتی بود، خودم را رساندم به ناحیه و یكی از دوستانم مرا برد بهداری، بهداری حتی یك نخ بخیه هم نداشت كه جراحت چشم مرا ببندد كه حداقل اینقدر خونریزی نداشته باشم.
فضای بیرون هم حالا طوری شده بود كه آشوبگران به ناحیه رسیده بود. هلیكوپتر بالا بود، گاز اشكآور هم زده بود و البته شایعات سبزها هم ادامه داشت،به دروغ شایع كرده بودند كه بسیجیها میروند در آمبولانسها میآیند وسط مردم! بعد مردم را میزنند و فرار میكنند. البته این شایعه دروغ بود تا كسی جرأت نكند مجروحین بسیج را سوار آمبولانس كند. چون سبزها براساس شایعه دروغی كه ساخته بودند، به آمبولانس حمله میكردند! آشوبگران خودشان را مردم مینامیدند.
به همین دلیل هم راننده آمبولانس میترسید مرا سوار كرده و به بیمارستان بقیهالله ببرد.
یادم هست كه به راننده آمبولانس برای دفاع از خودش، كلت هم دادند اما میترسید و باز هم نرفت! فضای داخل آمبولانس برای یك نفر در نظر گرفته شده؛ یعنی یك مصدوم یا بیمار. من كه خوابیده بودم روی تخت آمبولانس؛ 7-6 نفر بسیجی دیگر هم آمده بودند! یكی كتفش در رفته بود، بقیه دست یا پایشان شكسته بود. ما را به جای بیمارستان بقیهالله، نهایتاً به بیمارستان شماره 2 در منطقه 20 تهران بردند. این بیمارستان جایی است كه وقتی اراذل و اوباش در درگیری با نیروی انتظامی تیر میخورند، آنها را به آنجا میبرند؛ حالا ما را هم بردند آنجا!
آن وقت شما به هوش بودید؟
كمی به هوش بودم و كمی از حال میرفتم. از درد شدید ناله میكردم، از طرفی با كوچكترین فشار روی صورتم، شكاف باز میشد و خون میزد بیرون. تلفنها قطع بود. پدر یكی از بیماران، با تلفن كارتی به حوزه ما زنگ زد و خبر داد كه من آنجا هستم. نیم ساعت بعد، فرمانده پایگاه و دو نفر از دوستانم آمدند.
رفتند یك دكتری را آوردند بالای سر من.
انگشتانش را جلوی چشمم گرفت كه «این چند تاست؟» من اصلاً نمیدیدم. حالت شطرنجی میدیدم. گفتم نمیبینم! رفت آن طرف، به فرماندهمان گفت باید چشمش تخلیه شود و گرنه میرسد به چشم بغلش. سرانجام فرمانده پایگاهمان با یك ماشین شخصی، مرا برد بیمارستان بقیهالله. پزشك كشیك گفت چیزی نیست؛ فردا یك عمل میكنیم و خوب میشود. بماند كه آن شب را چطور گذراندیم...
خانواده شما هنوز خبردار نشده بودند. چه زمانی به آنها خبر داده شد؟
صبح رفتم برای عكسبرداری و زمان عمل برای 2 بعدازظهر گذاشته شد. فرمانده پایگاهمان هم به پدرم زنگ زد و با آمدن پدر و مادرم، كمی از استرسم كم شد. جالب است بدانید كه زمان عمل من ساعت 2 بعدازظهر بود اما آنقدر بسیجی و پاسدار آورده بودند كه عمل من افتاد برای 6 بعدازظهر.
- چشم راست شما حالا نمیبیند، البته الحمدلله تخلیه هم نشده است. عمل چطور بود و كی مرخص شدید؟
سه ساعت اتاق عمل بودم. داخل چشمم، بالا و زیر ابرو و زیر چشمم هم بر اثر اصابت آجر پاره شده بود با عملی كه انجام شد حداقل از نظر شكل ظاهری صورت، مشكلی ندارم اما چشمم نمیبیند... [چشمش نمیبیند؛ آیا اهالی و دنیازده سیاست این را میفهمند؟!] فردای عمل من را مرخص كردند. آمدم منزل اما درد همچنان بود.
از مشكلات پس از آن بگویید.
در مورد هزینه عمل، الحمدلله مشكلی نبود و سپاه همه را پرداخت كرد. اما مشكل اصلی این است كه من شغلم را از دست دادم. من كارهای ساختمانی سنگینی انجام میدادم. دكتر به من گفت كه نباید جسم سنگین بلند كنم. به همین دلیل دیگر نشد كه بروم سركار.
قرار بر این بود طبق روال معمول، از طرف سپاه به من بیمه بیكاری تعلق بگیرد كه متأسفانه این اتفاق نیفتاد. من به فرمانده حوزه، به فرمانده ناحیه، به جانشین، به شخص سردار همدانی نامه دادم، حتی چند وقت پیش به سردار عزیز جعفری هم نامه زدم، اما متأسفانه هنوز مشكلات من حل نشده است.
حالا سردردهای شدید دارم. به خاطر درد چشمم دیر وقت میخوابم. اینها دیگر عادت شده است. دكتر هم رفتم، میگوید همین است دیگر!
حالا یك سال گذشته و شما میدانید كه با حضور در میدان مهار فتنه، یك چشم خود را برای همیشه از دست خواهید داد. حال اگر زمان به عقب برگردد، باز هم همین مسیر را خواهید رفت؟
[محجوبانه میخندد] من با جوگیر شدن، وارد بسیج نشدم كه با چنین موردی بخواهم راهم را عوض كنم. همان طور كه بعد از طی دوره بیماری، در آشوبهای بعدی باز مقابل آشوبگران ایستادم. اما از فرمانده ناحیه، خیلی گلهمند هستم. هم از فرمانده ناحیه و هم جانشین ایشان، كاش به جای تلفن زدن، یك بار هم در سپاه محمد حضور مییافتند و حضوری پیگیر كار امثال من میشدند. بر اثر كم كاری این دوستان، من خیلی اذیت شدم.
چرا در آن صحنه شما فرار نكردید؟ جمعیت شما خیلی كم بود...
میشد كه فرار كنم ولی فراركردن در آن وضعیت نامردی بود. ضمن اینكه با همان جمعیت كم هم، آشوبگران میترسیدند و فرار میكردند. در همان صحنه هم، اینطور كه دوستان به من گفتند، بعد از مجروحیت من، یك تیپ موتوری آمد و جمعیت اغتشاشگر را پراكنده كرد.
جانبازی در دورهای كه سالها از جنگ تحمیلی گذاشته، چه احساسی دارد؟
من دوست ندارم چنین مقایسهای بشود. یعنی لیاقت من نیست كه با جانبازان جنگ تحمیلی هشت ساله مقایسه شوم.
چه احساسی دارید نسبت به كسی كه آجر به سمت شما پرتاب كرد و چشم شما را گرفت؟
من همان روز كه رفتم بیمارستان آن آدم كه البته دقیق هم نمیدانم چه كسی بود، فكر كردم و همان جا او را حلال كردم. او هم هموطن من است؛ دشمن نیست. ما دلمان از سنگ نیست و متوجه هستیم كه اینها فریب خورده هستند.
و در پایان، نظر پدر و مادر؟
مادرم از كم كاری مسئولان ناراضی است. پدرم اما خوشحال است از راهی كه انتخاب كردهام؛ گر چه از ترس مادرم [با خنده] به روی من نمیآورد!
منبع: پایگاه خبری جوان