گرداب- خسته و بیرمق عرض خیابان را رد میکنم. تشنه و گرسنه و آفتابزده. آنطرف 4راه شلوغ است. اول گمان میکنم شاید تصادفی شده باشد مثلِ همه تصادفهای معمولیِ در ترافیک. اما انگار دعواست. شاید دعوای بعد از تصادف. ویرم میگیرد بروم نزدیکتر ببینم چه خبر است روز اول ماه مبارکی!
اینجور که بهنظر میرسد از تصادف خبری نیست. راننده پژوی شخصیِ مسافرکش و دوجوان با لباس نظام (که لباس سربازی غیرِوظیفه ارتش است بهگمانم) مشاجره شدید لفظی دارند و از جملههای بُریده یکی از دوجوان متوجه میشوم دعوا بر سر کرایهای است که انگار راننده بیشتر طلب کرده و جوان دارد میگوید من همیشه این مسیر را فلانقدر میروم.
راننده آرامتر است و یکی از دوجوان به شدت پرخاشجو بهنظر میرسد و معترض. کار بالا میگیرد و آن جوان عصبانی زیپِ دهانش را میگشاید و شروع میکند به فحّاشی. آن هم از بدترینِ انواعش!
خلاصه جوان که میبیند دور و برش شلوغتر هم شده صدا را میبرد بالا و فحّاشی را رکیکتر و مشمئزکنندهتر ادامه میدهد. راننده با اینکه هیکلش دوبرابر جوان است آرام است و میلی به زدوخورد و فحّاشی ندارد. حتی یک فحش هم از او نمیشنوم.
تعدادی بچهمدرسهای با گوشیهایشان یواشکی فیلمبرداری میکنند و میخندند و "ایول ایول" میگویند. باقی مردم یا بیخیالند یا دارند جوان فحّاش را آرام و دور میکنند. حواسِ کسی به راننده نیست.
جوری با آن جوان فحّاش برخورد میکنند که انگار صاحبمجلس است و داغدیده. دوش و بالش را میمالند. با رفتارشان به او حق میدهند و کاری میکنند که او با اقتدار بیشتری فحّاشی کند. با حمایتشان از او برای فحشهایش حاشیه امن میسازند. میروم جلوتر. نگاهم میافتد به درون ماشین. میبینم یک دخترخانمی آرام روی صندلی عقب ماشین نشسته است و سرش را انداخته پایین. چند لحظه خیره میشوم به زمین. یک نَفَسِ عمیق میکشم. از آنها که قفسه سینه باد میشود و بازدمش داغ است.
کوله را آرام از روی دوشم درمیآورم و میگذارم کنار پیادهرو. چیزی در من دارد شکل میگیرد. جوانِ پرخاشگر دارد به در سمت راننده ماشین لگد میزند و تهدید میکند که اگر بماند فلان میکند و همه اینها با رکیکترین الفاظِ ممکن دارند بیان میشوند و تحقیرکنندهاند و فجیع.
راننده از بس تحقیر شده سعی میکند حمله کند به جوان که مردم دور جوان نمیگذارند و با حمایتشان از جوان کمک میکنند که او باز هم به فحّاشی رکیکش ادامه بدهد از دور. از کوله فاصله میگیرم و با ردکردنِ جمعیت میروم سمت جوان؛ جوری که سینهبهسینه میشوم باهاش.
مثل خودم لاغر است امّا چندسانتی کوتاهتر است ازم. به من نگاه نمیکند. فکر میکند جزء همان مردم دلداریده هستم که آمدهام تسلایش بدهم. یک لحظه که میرود بین فحّاشیاش نَفَس بگیرد دست میاندازم دورِ یقه لباسِ فُرمش و صدایم را تا آن حدی که میشود فریاد میکنم و میگویم ساکت شو! دهنتو ببند! ساکت باش! چیه اینقدر فحش میدی؟ عرضه داری بزن تو گوشش. فحش نده. ناموس میفهمی یعنی چی؟ ببند دهنتو. ببند دهنتو. ببندش...
جوان وا میرود. نه از اینکه ترسیده باشد که شاید هم واقعا ترسیده، اما احساس میکنم بیشتر از اینکه انتظارش را نداشته یکی آن وسط به او گیر بدهد، وارفته. آدمهای دوروبرش با تعجب نگاهم میکنند. ساکتند.
بعد از چندثانیه یکییکی حرفِ مرا تکرار میکنند. آنقدر شلوغ میشود که جوان میترسد حتی کلمهای دیگر به زبان بیاورد و مثلاً جوابِ مرا بدهد. مردم هلش میدهند سمت خیابان.
جوان فحّاش راه را میگیرد و با دوستش میروند. سربرمیگردانم راننده را ببینم. میبینم او هم دنده را چاق کرده و دارد حرکت میکند. کوله را برمیدارم. گرسنه و تشنه و آفتابزده به راهم ادامه میدهم. تعدادی بچهمدرسهای دارند از ویدئویی که چهقدر بگیر میشود اگر برود روی یوتیوب حرف میزنند و میخندند...
غمخاک