بعد از ديپلم کنکور داد و قبول شد، اما دانشگاه نرفت. ترجيح داد ازدواج کند. هنوز چند ماهي نگذشته بود که يکي از دوستان شوهرش معرفيشان کرد به سازمان.
"گفته بود که اينها يک زوج مخالف جمهوري اسلامي هستند و از طرف سازمان مجاهدين خلق به دنبال ما به اصفهان آمد. شوهرم اين موضوع را با من در ميان گذاشت و گفت از ايران خارج بشويم. من که به لحاظ اجتماعي يک سري مشکلات داشتم، آمادگي داشتم و گفتم خيلي خوب است که از ايران خارج ميشويم و ميرويم دنبال خوشبختي و زندگي خودمان"
درحاليکه اولين فرزندش را باردار بود از ايران خارج شدند و اين آغاز بيست سال زندگي بود در قلعهاي به نام اشرف.
خانم بتول سلطاني همراه همسرش، در سال1366 رسما عضو سازمان مجاهدين خلق شد. توي همين سازمان بود که زندگي خانوادگياش را از دست داد و بچه هايش هر کدام به سويي فرستاده شدند. در همين سازمان بود که انواع التقاط، انقياد و نفاق را ديد و سر انجام بعد از بيست سال در حالي که زندگياش را از دست رفته ميديد از اشرف فرار کرد. آنچه مي خوانيد خاطرات خانم سلطاني است از آن سالها.
عواطف نامشروع است
دستور از بالا بود. توي اشرف بچهاي نبايد بماند. همه را ميفرستيم خارج. چطور ميتوانستم قبول کنم پارهتنم را بفرستند آن طرف دنيا؟
همسرم ميگفت: "ما خارج از سازمان جائي نداريم. شناسنامه و پاسپورت و بقيه مدارکمان دست سازمان است. ايران که نميتوانيم برگرديم. پولي هم نداريم که برويم خارج از عراق. عوضش بچهها را ميفرستند خارج و آنجا راحت هستند. من و تو اينجا به هم وفادار ميمانيم. رژيم ايران شش هفت ماه ديگر سرنگون مي شود و همگي برميگرديم ايران."
بالاخره مجبور شدم از بچهم جدا شوم. شبها زير پتو آرام آرام گريه ميکردم. حتي حق نداشتم بپرسم بچههايم را کدام کشور فرستادهايد چه برسد به اينکه يک کلمه بگويم که دلم برايشان تنگ شده. ميگفتند احساسات مانع کار است. هرگونه ابراز احساسات را شديدا توبيخ ميکردند. ميگفتند عواطف نامشروع است.
زن و شوهر استفراق خشک شده اند!
سازمان دو بعد داشت: بعد استراتژيکي - نظامي و بعد تشکيلاتي - ايدئولوژيک.
در بعد نظامي هدف خروج از فرانسه، ورود به عراق، ايجاد قرارگاه و آموزشهاي نظامي تحت عنوان ارتش آزادي بخش بود. بعد از شکست سازمان در عمليات فروغ جاويدان (مرصاد) در سال 67 گفتند علت شکست اين بوده که ما انقلاب ايدئولوژيک نکردهايم و همه افراد تمام عيار نجنگيده اند. اينطور شد که بعد از جدایي از بچه ها نوبت به خودمان رسيد. گفتند براي ادامه مبارزه همه بايد آزاد و رها باشند، زن و شوهرها بايد از هم طلاق بگيرند! تحت عنوان انقلاب ايدئولوژيک طوري القا کرده بودند که اعضا چشم و همچشمي ميکردند براي حلقه در آوردن.
هرکس دنبال اين بود که زودتر طلاق بگيرد تا نشان دهد رهاتر است! کار به جایي رسيده بود که ميگفتند زن و شوهر استفراق خشک شدهاند. زن عفريته است و مرد ملعون. با جوسازي، يک فضاي احساسي و القايي مي ساختند و افراد را ترغيب ميکردند به طلاق. روابط تمام زوج ها ممنوع شده بود. تمايلات سرکوب مي شد.
در چنين فضايي من و شوهرم تصميم گرفتيم طلاق بگيريم تا ببينيم بعد چه ميشود. صيغه طلاق را برايمان خواندند. بعدها در سال 68 گفتند انقلاب قبلي جواب نداده و بايد انقلاب واقعي صورت بگيرد! يعني بايد طلاق الي الابد، طلاق عليالدوام بگيريد. اسمش ر ا گذاشتند انقلاب گردباد. مي گفتند آندفعه طلاقها درست نبوده و اين مرتبه بايد واقعي باشد و راه بازگشت بسته باشد.
بعد از جدا کردن بچه ها و طلاق هاي اجباري سرمان را حسابي شلوغ کردند که نتوانيم به چيزي فکر کنيم. در 1372 فرماندهي يک يگان را به عهده من گذاشتند. 11تانک با هر تانک 3نفر خدمه. تمام هم و غمم شده بود تانک! شبها فقط يکي دو ساعت ميخوابيدم. حتي يک لحظه وقت آزاد نداشتم. بعد منتقل شدم به يگان حفاظت ترددات. بعد با پاسپورت قلابي فرستاده شدم انگليس براي آموزش کامپيوتر. يک مقطعي هم در کار جذب نيرو بودم.
در 1385 تا شوراي رهبري سازمان ارتقا پيدا کردم و در نشست هاي شورا شرکت ميکردم. سوژه نشست ها شده بودم. مدام ازم مي پرسيدند چرا توي خودتي؟ چرا ريلکس نيستي؟ حتي چندبار مسعود رجوي باهام تماس گرفت که سر از کارم دربياورد. اما من نميتوانستم درد بيدرمانم را بگويم. از طرفي دوري بچه ها بود و طلاقم، از طرف ديگر هم سوالهاي بيجوابي که درباره سازمان برايم پيش آمده بود. احساس ميکردم تمام زندگي ام را باختهام و دنبال هيچ و پوچم. به خصوص وقتي ميديدم رجوي به اصول خودش هم پايبند نيست.
يک زماني شعارهاي ضدامپرياليستي ميدادند، حالا براي امريکاييها فرش قرمز پهن کردهاند. بعد از بيست سال براي سرنگوني رژيم هنوز نتوانسته بوديم کاري از پيش ببريم. يک روز براي ارائه خدمات کامپيوتري وارد شبکه مژگان (پارسايي) شدم. در آنجا اتفاقي گزارشي که مژگان درباره من براي مريم رجوي تنظيم کرده بود را ديدم. ناگهان همه چيز روي سرم آوار شد. در اين گزارش آمده بود که وضعيت شوراي رهبري خطرناک است. نوشته بود من مشکل بچه دارم، مشکلات اخلاقي دارم و چه و چه!
مانده بودم آن همه احترام و بالا بردن چه بود و اين گزارش چيست؟! يک آن احساس کردم نام منافق واقعا برازنده اينهاست. همان روز وسايلم را جمع کردم و تصميم به فرار گرفتم. تردد تک نفره در اردوگاه ممنوع بود. حتي وقتي مي خواستند کسي را بفرستند توي باغچه سبزي بکارد هم يک نفر را مي فرستادند همراهش به عنوان مسؤول. مي گفتند به دلائل امنيتي؛ اما مي توانم قسم بخورم به خاطر اين بود که سازمان به هيچ کس اطمينان نداشت. مي خواستند هميشه يک بپا براي همه بگذارند تا کسي فکر فرار يا خيانت به سرش نزند. همه کارها دونفره بود، يک نفر مسؤول يک نفر زير دست. مي خواستند اين دو نفر هم تراز نباشند که بينشان صميميت شکل بگيرد. موقع فرار يک کوله روي صندلي جيپم گذاشتم، رويش يک کلاه و بعد يک روسري هم به کلاه بستم. به ايست بازرسي که رسيدم گفتم همراهم خواب
است و اينطور رد شدم. ماشين را در خيابان هاي اطراف قرارگاه گذاشتم و از آن زندان فرار کردم.
تيغ و تير و تپانچهکنترل تشکيلاتي در سازمان، ابعاد گسترده اي داشت. انواع و اقسام ضابطهها را گذاشته بودند و دقيقا اجرا مي کردند. ضابطه هايي مثل بيان تناقضات، صفر صفر کردن. انتقاد از خود و ديگران، عمليات جاري، لحظات خارج از سازمان، تردد دو نفره، کار تيمي، تماس دونفره با خانواده، زمانبندي خشک و نداشتن حتي يک لحظه وقت آزاد، مقدس کردن شوراي رهبري و عناصر با نفوذ و قدرتمندي در آقايان به نام ميخ هاي سازمان!
در بيان تناقضات، فرد تشويق و ترغيب مي شود که بيايد و تناقضات خودش را لو بدهد. حالا منظور از تناقضات چيست؟ اينها در مرحله ورود هر فردي به سازمان يا به مرور زمان به فرد تلقين مي کنند که شاخص هر دوره چيست. فرض کنيد تلقين مي کنند شاخص اين است که هر فردي همسر خودش را طلاق بدهد. خوب اين فردي که وارد مناسبات سازمان مي شود، هنرش اين است که بيايد لحظاتي که در تعارض با اين پديده ارزشي در سازمان هست را بيان کند. مثلا مي گويند در سازمان ارزش اين است که از زن فاصله بگيريد. خوب اگر در فرد يک تعارضي با اين ارزش به وجود آمد مثلا لحظه اي به وجود آمد که از يک فيلمي که ديده خوشش آمد يا مثلا در يک تجمعي که خانم هاي عراقي آمده اند در سازمان خانمي را ديد که ياد همسرش افتاده يا يک آقايي را ديد که ياد شوهرش افتاده، پس فردي مورد تشويق است و فردي را دوست دارند که بيايد همين ها را صريح بنويسد و به مناسبات بدهد.
حالا اين فرد که بايد تناقض اش را بدهد، در عين حال برايش تعريف مي کنند که بيان تناقضات مجاز است حتي به قيمت اينکه من هر بلايي سرم بيايد، در اينجا مي گويند به هر قيمت. حالا چرا باب به هر قيمت را براي اين فرد باز مي کنند؟ به خاطر اينکه اين فرد وقتي يک تناقضي را که با اصول و ارزش هاي زندگي اش در تضاد و تعارض است مي گويد، بايد آمادگي اين را داشته باشد، که بقيه به او بد و بيراه بگويند و در جمع مورد سوال و جواب قرار بگيرد.
يک ضابطه ديگر، عمليات جاري بود. اين عمليات اولين بار در سال 1374 در سازمان شروع و رواج پيدا کرد. اين عمليات ابتدا به صورت گفتاري بود يعني افراد مي آمدند، حرف مي زدند و اما بعد به صورت نوشتاري شد. يعني فاکت به فاکت مسائلي که فرد مي خواست بگويد، مي نوشت و بعد در جمع از روي نوشته مي خواند. مسعود درباره اين عمليات جاري مي گفت: "اين جهاد نفس و جهاد اکبر است" و بعد حتي گفت: "اين بالاتر از شهادت است" به اين معني که فرد بايد بيايد و گناهان و خطاهايي که مرتکب شده، همه آنها را در حضور جمع مطرح کند و اعتراف کند که مرتکب اين خطاها شده است و انتظار اين را هم داشته باشد که هر برخوردي با او بشود.
مثلا فرد مي آيد در نشست عمليات جاري و مي خواند که امروز بر فرض وقتي روي ميز مسؤولم يک شي قيمتي را ديدم آن را برداشتم. يا مثلا من امروز وقتي خواهر مسؤولم را ديدم، يک لحظه دچار اين ذهنيت شدم که او چقدر شبيه به شکنجهگرهاست. يا مثلا امروز وقتي قرار بود از ساعت 8 تا 12 اضافه کار کنم، فقط از ساعت 8 تا 9 کار کردم و بعد از آن رفتم در آسايشگاه و استراحت کردم. وقتي فاکت ها را مي خواند جمع با کلمات و تعابير زنندهاي از جمله بي شعور، تنلش و امثال اينها او را در معرض اتهام و توبيخ شفاهي به جرم فرار از مسؤوليت قرار مي دهند و با طرح اين مسائل که تو مي خواهي اين طوري ايران را آزاد کني و ربط دادن اين اهمال ها به کليت مسائل در واقع او را مورد سرزنش و برخورد و دادن فحش و ناسزا، قرار مي دهند.
محور ديگري بود به نام غسل. غسل براي خانم هاي شوراي رهبري، لحظهاي بايد انجام مي شد. براي بقيه خانم ها، روزانه و براي آقايان به صورت هفتگي و تحت عنوان غسل هفتگي. در اين نشست هاي هفتگي افراد ميآمدند فاکت هايي که ربط پيدا مي کرد به مسائل جنسي را ميخواندند.
اين فاکت ها از فاکت هاي کار و مسؤوليت و خانواده و سياست و بقيه بحث ها جدا بودند مثلا اگر کسي دچار لحظه اي شد که مثلا به ياد شوهرش افتاد يا مثلا يک آقايي را ديد و ناخودآگاه، ياد نامزدش افتاد، بايد همان جا مي آمد و در همان لحظه مطرح مي کرد. و به اصطلاح خودشان صفر صفر مي کرد. اين کار اگر در لايه خانم ها بود روزانه صورت مي گرفت يعني در پايان هر روز بايد فرد مي آمد و مي گفت. اگر در لايه آقايان بود به صورت هفتگي بايد مطرح مي کرد که به آن مي گفتند غسل جمعه! همه اين کارها براي کنترل بيشتر بر افراد سازمان بود. مسعود رجوي مي گفت: "سه ت، تيغ و تير و تپانچه ، دائم بايد بر روي سر همه نفرات سازمان باشد!"
ميخ تشکيلاتي!
اسم عناصر با نفوذ در تشکيلات را گذاشته بودند ميخ هاي تشکيلات! اينها به عنوان برادران مسؤول هر قسمت، کنترل بچه ها را به عهده داشتند و مي آمدند نشست هاي هفتگي بچه ها را برگزار مي کردند و در اين گزارش بايد اگر برخورد و کنتاکي با خانمي يا آقايي داشته، اسم آن آقا را ضميمه برگ گزارش مي کرد و مي برد پيش خانمي که مسؤول آن بخش و عضو شوراي رهبري است.
اما اين نشست ها را خانم ها برگزار نمي کردند و مخصوص آقايان بود. آن برادر مسؤول يا ستون يا ميخ که مسؤول آن بخش از سازمان بود، اين نشست را برگزار مي کرد. مثلا وقتي کسي به اين فکر مي کند که اي کاش يک ماشين داشت و در شمال ايران مي گشت. اسم اين لحظات خارج از سازمان است؛ يعني فرد لحظاتي که به جامعه عادي فکر مي کند را بايد بيايد و به ميخ هاي سازمان اطلاع بدهد. همه اين کنترل ها را براي پيشگيري از بريدن و فرار افراد انجام مي دادند.
اول آينده سوزي بعد جدايي
رجوي در پيامي خطاب به شوراي رهبري گفته بود: "اگر روزي دو بريده داشته باشيم، بهتر از اين است که سالي يک فراري داشته باشيم." کسي که فرار مي کند تناقضاتش را هم با خود به خارج از سازمان مي برد و اين هزينه سياسي کلاني براي سازمان دارد. اما فرد بريده مي آيد و اعلام مي کند که من مي خواهم جداشوم. سازمان روي او متمرکز مي شود و تحت کنترلش قرار مي دهد و مغزش را شستشو مي دهد تا بيايد اعتراف کند پشيمان شده و نمي خواهد جدا شود. اگر موفق به اين کار نشدند مرحله اي دارند به نام آينده سوزي.
يعني از فرد بريده تعهدات و امضاهايي مي گيرند که به نوعي آينده او را مي سوزانند. يک بار خانمي قصد جدا شدن داشت. او را تحت فشار قرار دادند و از او مصاحبه اي گرفتند. به او ديکته کرده بودند که بيايد جلوي دوربين بگويد، من در صحت و سلامت کاملام و سازمان خيلي به من کمک کرده و براي رهايي مردم مي جنگد و از اين جور حرف ها. اين مصاحبه را گرفته بودند که اگر در آينده رفت و عليه سازمان حرف زد اين فيلم را رو کنند؛ يعني مي خواستند کسي که ميرود بيرون، نتواند هيچ حرفي بزند. مجبور شود فقط سکوت کند و بميرد.
مثل نوزاد در شکم مادراعضاي سازمان در قرارگاه مثل نوزاد هستند درشکم مادر! کاملا از جامعه به دورند و ارتباط خارجي ندارند. فقط اخبار سيماي مقاومت يا سيماي آزادي را گوش مي دهند. مدتي بحثي در گرفته بود که اينها اخبار هيچ جا را گوش نمي دهند.سازمان براي پاتک به اين بحث آمد يک سري از اخبار الجزيره و سي ان ان که هزار بار از فيلترينگ سازمان عبور کرده بود را در سالن هاي غذاخوري پخش مي کرد براي اينکه نمايش دهد که بله اعضاي ما هم سي ان ان و الجزيره گوش مي دهند؛ در حالي بود که در سازمان حتي داشتن راديو ممنوع و جرم بود. اگر از کسي راديوي جيبي میگرفتند، آن فرد بايد میآمد در نشست ها جواب پس میداد.
توجيه شان هم اين بود که امنيت ما در خطر است. آخر يک راديوي جيبي که فقط گيرنده است چه مورد امنيتياي مي تواند داشته باشد؟! اگر واقعا ريگي به کفششان نبود چرا نمي گذاشتند اخبار ديگر را گوش کنيم؟
امپرياليسم دهه 50، آمريکاي فعلي
وقتي خبر برج هاي دوقلو در 11سپتامبر 2001 رسيد سازمان، همه کف زدند. حتي آقاي رجوي امد وسط و داد زد: "اينکه اسلام ارتجاعي اش است، اين کار را کرده حالا ببينيد اسلام انقلابي که ما باشيم، چه مي کنيم! تا اينکه دولت صدام سرنگون شد و امريکاییي ها آمدند سراغ قرارگاه اشرف. از بالا با چند هلکوپتر نظامي و از پایين با تانک قرارگاه را محاصره کردند.
چندبار هم به قرارگاه گلوله شليک کردند. اما در نهايت حيرت ديديم، سازمان همه نيروها را جمع کرده و حتي خانم ها را به در قرارگاه فرستاد تا به استقبال نيروهاي امريکائي بروند. حتي خود امريکائي ها هم جاخورده بودند که ماجرا چيست. يعني در يک لحظه استراتژي سازمان عوض شد و صحنه حمله تبديل شد به صحنه مذاکره.
جذب نيرو با يک وعده غذا
در سال 66 که من وارد سازان شدم، بهترين خانه ها و هتل ها به افراد جذب شده داده مي شد. در آن مقطع سازمان تمام انرژياش را گذاشته بود سر جذب تمام مخالفين از ايران و ساير نقاط جهان. مي آمدند آدمهايي که در داخل ايران اعتراضاتي هرچند جزیي به مسائل اجتماعي، مثلا وضعيت حجاب داشتند را پيدا مي کردند و ترغيبشان مي کردند به پيوستن به سازمان. بعد از حمله امريکا به عراق وضعيت اقتصاد بحراني بود. شيوخ عرب را براي يک وعده غذا وارد اشرف مي کردند و بهشان پول و غذا مي دادند و از آنها سوءاستفاده سياسي مي کردند.
جوان هاي بيکار را جذب مي کردند، شستشوي مغزي مي دادند و مزدور خودشان مي کردند. حتي براي جذب، رابطه عاطفي برقرار مي کردند؛ مثلا براي خانم ها گردن بند طلا مي خريدند. به هيچ قشري هم رحم نمي کردند. حتي قاچاقچي مي فرستاد و جوان هاي کارتن خواب را که مستأصل و درمانده بودند جمع مي کردند و مي آوردند در قسمتي به نام ورودي سازمان و براي مطامع و مقاصد خودشان از اينها استفاده مي کردند.
کاري که حضرت علي نتوانست بکند را من مي کنم!
رجوي خيلي دوست داشت نشان دهد مصداق عيني الگوها و شخصيت هايي مثل حضرت علي(ع) و حضرت محمد (ص) است. در درجه بندي مبارزين و انقلابيون مي گفت امامان جزو صالحيناند و شهدا در زمره صديقين. يعني کساني که هر لحظه بودنشان صداقت را گواهي مي دهد. با اين گراها و مشخصه ها خودش را در مدار صالحين و صديقين و حتي بالاتر از شهدا مي دانست.
مريم رجوي و چند تا از ميخ هاي سازمان هم به اين ادعا دامن مي زدند. می گفتند مسعود حجت زمانه است! طوري وانمود مي کردند، انگار او با يک منبع لايزالي در ارتباط است. من يادم هست يک بار همين دکتر يحيي (حسين فرصت) که دندانپزشک است، آن قدر احساساتي شد که آمد پشت بلندگو و گفت: "به خدا تو برتر از امام زمان هستي، تو حجت زمان ما هستي" و شروع به تعريف کردن کرد و مسعود در حالي که از اين گفته ها و تمجيدها خيلي حض کرده بود، خطاب به يحيي گفت: "يحيي دندان هايت را مي کشم." حالا مثلا مي خواست بگويد که چرا اين حرف ها را مي زني؟
بعد دکتر يحيي ادامه داد که نه به خدا من راست مي گويم. مسعود هم با دست پس مي زد و با پا پيش مي کشيد. گاهي هم مسعود از مريم تعريف مي کرد. عين همين اعتراضات صوري را مريم مي کرد و مثلا با ترک جلسه ادعا مي کرد از اين برخوردها خوشش نمي آيد. به اصطلاح يک نان قرض دادن به هم بود و اين بازي ها هم بين اينها وجود داشت. تا جايي که حتي افرادي از بيرون مناسبات مي گفتند که اين رابطه ها و مناسبات مشمئزکننده و ناشي از کيش شخصيت است.
مسعود بحث هايي در مورد جهاد اکبر ، از خودگذشتگي و مفهوم فدا و صدق مطرح مي کرد و ادعا مي کرد اينها ديدگاه هاي حضرت محمد (ص) است که به خاطر جهل مردم آن حضرت نتوانستند پياده کنند اما در عصر حاضر از طريق مسعود دارد محقق مي شود. يا به اين صورت مطرح مي کرد که يکي از آرمان هاي حضرت محمد و ائمه و به خصوص حضرت علي اين بوده که همه سيستم سياسي و مديريتي اش را روي زنها متمرکز کند، اما نتوانسته است. و در واقع مي خواست بگويد کاري که الان من مي کنم ادامه خواسته آنها است.
چرا مريم؟ چون مسعود
مهمترين شاخص براي رجوي در انتخاب شوراي رهبري ميزان ارادت به مسعود بود. يک عبارتي معروف شده بود، مي پرسيدند: "چرا مريم؟" جواب داده مي شد: "چون مسعود!" مثل يک معادله شده بود. يعني چون مريم اولين زن وصل شده به مسعود بود، مسؤول اول شده بود.
خود مريم مي گفت: "من به مسعود عاشق ترينم. اولين نفري ام که در مسعود ذوب شده ام و با او يکي شده ام."
در بحث هاي ايدئولوژيک اين نسبت و رابطه را مي گفتند قدم در جاي پاي مريم گذاشتن؛ يعني زن و مرد بايد مثل مريم، ذوب در مسعود باشيم. منتها با رعايت شاخص دوري از زن يا شوهر خودمان. به زنها مي گفتند به جاي اينکه شوهرتان را دوست داشته باشيد همگي مسعود را دوست بداريد. و اين شده بود ميزان پايبندي به انقلاب و آرمان هاي سازمان.
همه زن هاي مسعود
مريم به زنان شوراي رهبري مي گفت: "شما يک زن رها شده و مطلقه نيستيد، همه زن هاي مسعوديد! محرميت تان هم محرميت ايدئولوژيک است. يعني از محرميت عادي و زناشويي که يک روحاني با خطبه عقد جاري مي کند بالاتر است.
برگزار کننده مراسم عقد خود مريم بود. مي آمد توي جلسه و از مسعود مي خواست وارد شود. مسعود هم اينطور وانمود مي کرد که با اکراه و اجبار وارد جلسه مي شود. مريم سر اعضاي شوراي رهبري منت هم مي گذاشت و مي گفت چون مي خواهيم تضاد و مسأله شما را حل کنيم اين کار را مي کنيم چون ذهن شما درگير آن محدوديت ها و محذوريت هاي شرعي و سنتي است و اين، در روند کار مشکل ايجاد مي کند. وقتي شما به عقد مسعود دربياييد ذهنتان روي هر مرد ديگري بسته مي شود. بالاخره مسعود وارد جلسه مي شد. خودش خطبه عقد را مي خواند و زن ها يکي يکي بله مي گفتند. اين مراسم براي هر سري از اعضاي شوراي رهبري که انتخاب يا جايگزين مي شدند، انجام مي شد.