Gerdab.IR | گرداب

زندگینامه و خاطرات شهید وحید شیبانی

تاریخ انتشار : ۱۶ شهريور ۱۳۹۴

مدتی بود که سپاه برای تامین امنیت غرب و شمالغرب کشور با گروهک‌های معاند و ضد انقلاب مسلح می جنگید؛ دهها پاسدار شهید شدند تا توانستند امنیت امروز را برای مردم این مناطق به ارمغان بیاورند. از جمله آنها، پاسدار شهید «وحید شیبانی»، بود که در اول اسفند ماه 91 در استان کردستان به شهادت رسید. آنچه در زیر می خوانید، مروریست کوتاه بر زندگی پربرکت این شهید بزرگوار و بخشی از خاطرات او.

مادرش می‌گوید: «خداوند 3 فرزند به ما داد. ما در شهرک 2 هزار واحدی پارچین ساکن بودیم و وحید سال سوم دبستان بود که پدرشان از دنیا رفت.کنیزی بچه ها را کردم فقط بخاطر خدا که سرباز آقا بشوند و هدفم در زندگی این بود و وقتی وحید شهید شدگفتم خدا دعای من را مستجاب کرده است. نیتم این بود که خدمت به اسلام و این نظام می کند.

بچه شری نبود که بخواهد من را اذیت کند همیشه جایش در پایگاه مسجد و بسیج بود. نماز جمعه و دعای کمیلش ترک نمی شد طوری که من می‌گفتم اگر زمان جنگ بود، حتما شهید می شد.

روزی که خبر شهادتش را آوردند من در خیابان بودم ولی به من گفتند تصادف کرده است. البته اگر از اول می‌گفتند شهید شده، شاید برایم آرام‌بخش‌تر بود چون واقعا به آن چیزی که خودش می خواست، رسید.

وقتی که فهمیدم پسرم شهید شده، گفتم تنها حرف نباید باشد. الان وقت عمل است که ما باید صبوری کنیم. صحنه کربلا را جلوی خودم مجسم می‌کردم که حضرت زینب(س) و بچه ها چه کردند. اینها برایم آرام بخش بود ولی اولش خیلی سنگین بود.»


به روایت همسر:

«اولین جلسه خواستگاریمان که ایشان به همراه خانواده آمدند، فقط نیم ساعت با هم صحبت کردیم که آن هم تنها درباره ولایت فقیه بود.

ایشان نشستند و گفتند: بسم الله الرحمن الرحیم. نظرتان درباره رهبری و ولایت فقیه چیه. صحبتمان که تمام شد، گفتند من دیگه برای این جلسه صحبتی ندارم. قرار جلسه بعد را گذاشتند و رفتند.


« برای ثبت نام مدرسه «حورا» جان دخترمان رفته بودم. پرسیدند تفریحات خانوادگی‌تان چیست؟ من هم گفتم هیئت، بیت رهبری، بهشت زهرا. 30 شب ماه رمضان را از وقتی حورا کوچک بود، با موتور می رفتیم هیئت. بعضی‌ها می‌گفتند شما بچه 20 روزه را چگونه آوردید هیئت؟ ما هم می‌گفتیم نمی‌توانیم بخاطر بچه از هیئت بمانیم.»


«روزی که آقا وحید شهید شدند، به خاطر شرایط جسمی که من در آن برهه داشتم، اطرافیان از دادن این خبر خیلی امتناع می‌کردند. محال بود جایی بروند و برگردند و اطلاع ندهند اما آن شب هر چه به ایشان اس ام اس دادم دیدم در دسترس نیست. خواهرم آن شب پیش من بود. برگشتم گفتم محال است آقا وحید به من اطلاع ندهد.

شب تا صبح نخوابیدم و فقط راه می‌رفتم.صبح بلافاصله مجددا تماس گرفتم که دیدم گوشی خاموش است.


شماره تلفن دوتا از همکارشان را داشتم. با آنها تماس گرفتم که دیدم گوشی موبایل آنها هم خاموش است. خیلی نگران شدم. سابقه نداشت اینها سه تا گوشیشان خاموش باشد. آن روز تلفنمان هم بخاطر کابل برگردان، 72 ساعت قطع بود.

خواهرم زنگ زد و گفت ما می خواهیم بیاییم آنجا. گفتم تشریف بیاورید. پدرم هم آمدند. چند دقیقه که گذشت، مادرم هم آمد. گفتم شما اینجا چه کار می کنید که گفتند کاری داشتیم خواستیم یک سری هم به شما بزنیم.

مقداری که گذشت، گفتند از آقا وحید چه خبر؟ گفتم ماموریت است. گفتند مثل اینکه تصادف کرده است.

خیلی نگران شدم و گفتم لباس بپوشم تا برویم به دیدنش. گفتند دارند میاورندش. چند دقیقه که گذشت، گفتند مثل اینکه رفته تو کما و در بیمارستان نجمیه هست. من هم گفتم باز خدا رو شکر که زنده هست اما شک کردم که اگر تصادف کرده باشد، آنجا نمی برندش. حداقل اینکه ببرندش بقیه الله.

گفتم شما راستش را به من نمی‌گویید. آنقدر پا فشاری کردم که آخرسر گفتند شهید شده است. باز هم من راضی بودم و گفتم باشه برویم ببینیمش. یعنی فقط به این دلخوش بودم که پیکرش را سالم روی تخت ببینم. اما هرچه اصرار کردم نشد.

یکی از آقایان که آنجا بود ماجرا را برایم تعریف کرد و گفت امکان دیدنش نیست.


من گفتم فدای علی اکبر حسین اما می دانم که چقدر این موضوع برای مادر ایشان سنگین و سخت بود.

روزی که برای تشییع به معراج شهدا رفتیم، اصلا باور نمی‌کردم ما که در هر مراسم تشییع شهدا به این محل می‌آمدیم، یک روز هم برای تشیع پیکر آقا وحید پایمان را آنجا بگذاریم.

لحظه‌ای که در باز شد و من پیکر این 3 شهید را کنار هم دیدم، یاد ایستادن رهبر بالای پیکر برخی شهدا مثل شهید حاج احمد کاظمی افتادم و تمام غمهایم فروکش کرد. کفشهایم را درآوردم و وارد معراج شهدا شدم.»


به روایت همرزم شهید:

«آشنایی ما بر می گردد به سال 84 که ایشان معرفی شد به محل کار ما. بچه خوبی بود و روابط عمومی بالایی داشت که زود با همه رفیق می شد.

کار را زود یاد می‌گرفت و خلاقیت خوبی هم داشت. در خیلی از ماموریتها که با هم بودیم، می دیدم که کارهای سخت و آسان را با یک روحیه بالا انجام میداد در حالی که در کار ما هم نیاز به خلاقیت بود و هم تصمیم در لحظه.

من مسئول ایشان بودم اما او حقیقتا کار را بهتر از من انجام می داد.

از همان اول که ایشان آمدند پیش ما، خیلی ها دوستش داشتند. رابطه ما بیشتر شبیه برادر بود تا همکار و اصولا اگر این رفاقت‌ها نبود، به هیچ عنوان نمی توانستیم این کارها را بکنیم.

از سال 88 بود که کارمان از هم جدا شد و من از آن قسمت رفتم. خیلی ناراحت بودیم و از آن به بعد یک مقدار از هم فاصله گرفتیم چون محل کارمان دور شد ولی بازهم یکدیگر را می دیدیم.

وقتی خبر شهادتش را شنیدم، شوکه شدم وتا چند ساعت گیج بودم و باورم نمی‌شد.

این 3 عزیز مثل برادر بودند برای من. انگار از یک پوست و گوشت و خون بودیم.

شاید یک ماه قبل از شهادتشان بود که گفتند ما اینجا بیشتر شبیه یک خانواده هستیم و کار، دوستانه و رفاقتی است تا بحث کاری و رئیس و مرئوسی. می‌گفت ما صبح که سر کار می آییم تا آخر شب که به منزل می رویم، اکثر اوقات با هم هستیم. حتی بعضی موارد که ماموریت داشتیم بیش از 24 ساعت با هم بودیم. ایشان می گفتند ممکن است در منزل دو سه ساعتی پیش خانواده باشیم و استراحتی کنیم و دوباره صبح به اینجا می آییم. این زیاد بودن با هم و رابطه دوستانه ای که بود، باعث می‌شد رابطه فراتر از همکاری و یک دوست ساده بین ما باشد.

روزی که دفنشان می‌کردند احساس کردم قسمتی از وجود من را در قبر گذاشتند. خیلی به هم نزدیک بودیم هم از نظر کاری هم از نظر افکار.


کار ما طوری است که خیلی درگیر می شویم و شاید من خودم باورم نمی شد که شهادت اینقدر نزدیک باشد یعنی قابل کسب باشد.

آن روز من از کلاس دانشگاه می آمدم. در مسیر منزل بودم که یک شماره ناشناس با من تماس گرفت. اول متوجه نشده بودم ولی بعد از چند تماس پشت سر هم جواب ایشان را دادم. حدود ساعت هشت شب بود. دقیقا همان لحظه و شاید با فاصله 5 دقیقه اتفاق افتاده بود. یک بنده خدایی بود از اهالی بومی محل شهادت که به نوعی از اولین نفرها بود که به محل حادثه رسیده بود. گفتند حمید اقا شما هستید گفتم بله. خودش را معرفی کرد و گفت من از فلان جا تماس می گیرم این دوستان شما شهید شدند.

اولش باورم نشد و گفتم شاید از دوستان استان های دیگر هستند و بچه ها ماموریت رفته اند دارد سر به سر ما می گذارد بعد گفتم آقا متوجه هستید چه می گویید؟

نشانی هایی داد و گفت من شماره شما را از کجا آورده ام و گفت من پشت فرمان هستم بعدا با شما تماس می گیرم که بعدا تماس های تکمیلی را داشت.

آرزو داشتم که اشتباه باشد. خانواده که دیدند حالم مناسب نیست گفتند چه شده است گفتم هیچی.

پیگیری کردیم و دیدیم متاسفانه این اتفاق افتاده است.

فردای حادثه که به محل کار آمدیم مسئولین و بقیه متوجه شده بودند و داشتند هماهنگ می کردند که چگونه به خانواده ها اطلاع داده شود.

سعی کردیم طوری که شوکه نشوند گفته شود که تقریبا دو سه ساعتی طول کشید و نزدیک اذان ظهر بود که مادر و همسر شهید شیبانی متوجه شدند و متاسفانه این وظیفه را به عهده ما گذاشتند البته با شناختی که روی خانواده ایشان داشتیم می دانستیم خانواده مذهبی و معتقدی دارند هضم این قضیه راحت تر باشد.


حسین از رفقای شهید شیبانی و همراه وی در لحظه شهادت می گوید: یک یا دو ماه قبل از شهادت ؛ با وحید داشتیم به سمت خانه می رفتیم ؛ برگشت سوالی از من پرسید گفت به نظرت من زودتر می میرم یا تو ؛ من خودم چون قبلا همچین فکری کرده بودم گفتم من زودتر از تو می میرم.یک خنده ای به من کرد و سری تکان داد و هیچ چیزی نگفت، خودش همیشه این را به من می گفت اگه من چیزیم بشود فکر خودت را بکن بلایی سرت نیاید که آخرش هم اینگونه شد. بعضی وقت ها کمیل می گفت "ما سربازیم سرباز ولایت" چندتا نامه هم که نوشته بود نام خود را گذاشته بود سرباز ولایت، می گفت "سختی و هر چیز دیگری باشد ما باید این راه را برویم آن روزی که این لباس پاسداری رو به تن کردیم این چیزها همه در آن بوده و قبول کردیم. "