پدر پادشاه بدون مقدمه به جماعت خواستگار گفت:« من اهل تحقیقات محلی و این سنتی بازی ها نیستم. وقت اضافی و حال و حوصله هم ندارم. شناسه و کلمه عبور فیس بوک یا تلگرام تان تان را بدهید تا همین جا با ویدئو پروجکشن در انظار همه، وارد صفحه کاربری تان شوم تا ببینم اوضاع از چه قرار است.
از صبح روز بعد، هر روز چند هزار درخواست به همراه رزومه و فیش واریزی مبلغ 800000 پوانگ (واحد پول آن کشور) به حساب خزانه قصر، در سایت دربار ثبت می شد. این ثبت نام برای ملازمان پادشاه یک تیر و دو نشان بود. هم برای دختر یکی یک دانه پادشاه شوهر پیدا می شد و هم کسری بودجه تشریفات مراسم دندان فشان نوه پسری پادشاه از همین محل تامین شد. ملازمان و خواص پادشاه نیز هر روز درخواست ها را بررسی می کردند و خلاصه از بین 300 هزار درخواست ازدواج، 150 نفر به عنوان نفرات نهایی انتخاب شدند و به قصر دعوت شدند تا به حضور پادشاه شرفیاب شوند. خواستگاران را به سالن اجتماعات قصر بردند و از آنها با کیک اسفناج و ساندیس سیب موز پذیرایی کردند و با ویدئو پروجکشن برایشان کلیپ و آهنگ پخش کردند تا پادشاه وارد شد. پدر پادشاه بدون مقدمه به جماعت خواستگار گفت:« من اهل تحقیقات محلی و این سنتی بازی ها نیستم. وقت اضافی و حال و حوصله هم ندارم. شناسه و کلمه عبور فیس بوک یا تلگرام تان تان را بدهید تا همین جا با ویدئو پروجکشن در انظار همه، وارد صفحه کاربری تان شوم تا ببینم اوضاع از چه قرار است!» از بین خواستگاران که به مرحله ماقبل نهایی رسیده بودند، 140 نفر عطای ازدواج با دختر یکی یک دانه پادشاه زدند و از تالار خارج شدند! ده نفر باقیمانده که مثل حقیر گوشی نوکیا چراغ قوه یا همان یازده دو صفر داشتند، 4 نفرشان در تست پزشکی رد شدند و مابقی نیز در تست گریم دختر یکی یک دانه پادشاه!
این آگهی در چند مرحله تمدید شد و وقتی پدر پادشاه کوتاه آمد حالا نوبت دختر یکی یک دانه پادشاه که طاقچه بالا بگذارد و خواستگاران را رد کند. تا اینکه آهسته آهسته بوی ترشی از محوطه قصر بلند شد و پادشاه هم که اعصاب درست و حسابی نداشت به دخترش اولتیماتوم داد که باید تا آخر این هفته شوهر مورد نظرش را پیدا کند و گرنه باید با هر مردی او گفت ازدواج کند. یک هفته مثل برق و باد گذشت و دختر یکی یک دانه پادشاه هم نتوانست مرد رویا هایش را پیدا کند. پادشاه هم به او گفت باید با اولین مردی که فردا از جلوی قصر رد می شود ازدواج کند! دخترک تا صبح نخوابید و از طریق وی چت برای دوستانش، استاتوس های غمناک نوشت و از این شکلک های زرد رنگ که در حال گریه کردن هستند فرستاد. صبح کله سحر نگاهبانان قصر یک جوان ضایعاتی را که در حال جمع آوری شیشه های نوشابه خانواده و ظرف های پلاستیکی دسر موزی دنت از سطل آشغال مکانیزه جلوی قصر، بود دستگیر کردند و به قصر آوردند. او یک جوان قد بلند با ریش ها و موهای قرمز بود. قرمزی موهایش کمی عجیب بود و بیشتر شبیه به آجر های میل گنبد ( بلند ترین برج خشتی دنیا) بود. فرمان پادشاه جاری شد و مراسم مختصر ازدواج برگزار شد و دخترک با موتور سه چرخه جوان ضایعاتی به خانه ها رویاهایش رفت. جوان از صبح تا غروب ضایعات جمع می کرد و دختر یکی یک دانه پادشاه مجبور بود آنها را از هم تفکیک کند. او روز ها با خودش فکر می کرد اگر طرح تفکیک زباله از مبداء که این همه در جراید روی آن مانور دادند و اجرا نشد، به مرحله اجرا در بیاید، چقدر کارش سبک تر می شود. بنابراین به پدر پادشاه پیامک داد و از او خواست به عنوان کادویی عروسی اش، این طرح به صورت ضربتی وارد فاز نهایی و اجرا شود. پادشاه نیز بلافاصله اجرای طرح تفکیک زباله از مبدا را به صورت دستور لازم الاجرا اعلان کرد و زباله ها تفکیک شدند. بعد از اجرای این طرح دختر یکی یک دانه پادشاه وقت بیشتری پیدا کرد تا با دوستانش در تلگرام و وی چت و فیس بوک و ... همراه شود و به جمع آوری لایک بپردازد.
او یک دوست جدید پیدا کرد که دختر پادشاه ولایت جنوبی کشورشان بود. دختر پادشاه ولایت جنوبی برادری داشت که به غایت رشید و رعنا بود و دانشجوی دوره دکتری بود و داشت روی پایان نامه اش در خصوص طلای سیاه و «نقش پسماند ها در اقتصاد پسا تفکیک» کار می کرد. دختر یکی یک دانه پادشاه با خودش می گفت ای کاش او این همه خواستگار را رد نمی کرد و به یکی از این همه دانشجوی دکترا و فوق لیسانس و ... بله می گفت. تا اینکه یک روز دوست جدیدش پیشنهاد عجیبی به او داد. او گفت آیا می خواهد با برادرش ازدواج کند. دختر یکی یک دانه پادشاه با این که دختر پادشاه بود و حتی در برخی مراسمات لهو و لعب شرکت کرده بود، ولی ناموساً دختر خانواده دوست و پاکی بود و در حالی که تپش قلب گرفته بود با ناراحتی به دوست جدیدش گفت: از این جور خیانت ها و سم دادن به شوهر و ... متنفر است. چرا که اولاً همه افرادی که از این غلط ها می کنند، شیشه مصرف می کنند در ثانی شوهرش را دوست دارد. بلافاصله اسم دختر را از لیست مخاطبانش حذف کرد و نام او را در شبکه های اجتماعی گوشی اش بلاک کرد. اما دختر با پیامک یکی از این شکلک های زرد که در حال قهقه زدن هستند، فرستاد.
صبح روز بعد که مرد جوان برای کار از خانه بیرون رفته بود، دختر برای خرید کارت شارژ از خانه بیرون آمد. اما چیزی را می دید اصلاً باورش نمی شد. پدر پادشاه به همراه همان دختر جوان با یک ماشین 6 در مشکی می زد، جلوی خانه آنها بودند. زبان دخترک بند آمده بود. پدر پادشاه جلو آمد و به او گفت همه چیز را برایش توضیح خواهد داد. آنها با ماشین به قصر رفتند. وقتی وارد قصر شدند، دختر یکی یک دانه پادشاه شوهرش را دید که با یک کت و شلوار شیک با موهای مشکی منتظرش ایستاده است. آن وقت بود که پدر پادشاه کل ماجرا را تعریف کرد و از نقشه اش برای ازدواج او با پسر پادشاه ولایت جنوبی گفت. بعد آنها به آرایشگاه رفتند و در تالار مرکزی قصر مراسم عروسی خود را برگزار کردند و هفت شبانه روز جشن گرفتند. دختر یکی یک دانه پادشاه با شوهرش سال های سال به خوبی و خوشی زندگی کردند و اصلاً هم به فیس بوک و وی چت و سایر شبکه های اجتماعی نیاز پیدا نکردند!
منبع: مهر زنجان