روایتی از شکنجه گر معروف ساواک

تاریخ انتشار : ۱۰ بهمن ۱۳۹۴

«رضوانه میرزا دباغ» فرزند بانوی مبارز مرضیه دباغ «حدیدچی» است که از همین طریق نیز وارد جریان مبارزات انقلاب شد.

به گزارش گرداب،  او در زندان شکنجه‌ها ورنج‌هایی را تجربه کرد که در ترسیم آنها روایت پیش روی کافی است و ما را از هر توضیحی مستغنی می‌دارد.


*اولین بار درچه مقطعی و چگونه با مبارزات سیاسی آشنا شدید؟

بسم الله الرحمن الرحیم. چهارده ساله بودم و در مدرسه رفاه درس می‌خواندم و در واقع مادرم خط‌ دهنده زندگی‌ام بودند و همیشه در جلساتی که مادرم تشکیل می‌دادند، شرکت می‌کردم. در مدرسه هم شهید آیت‌الله بهشتی و شهید رجایی از گردانندگان اصلی بودند و طبیعتاً از آن طریق هم در جریان مسائل سیاسی و مبارزاتی قرار می‌گرفتم. وقتی می‌دیدم مادرم آن‌قدر فعال هستند، دلم  می‌خواست من هم کاری کنم.

مرضیه حدیدچی معروف به طاهره دباغ (زادهٔ 1318 در همدان) زندانی سیاسی، فعال مبارزهٔ مسلحانه با رژیم پهلوی

*چه شد که دستگیر شدید؟

همراه با خواهر آقای دکتر حدادعادل، تصمیم گرفتیم حرکتی شروع کنیم. شب‌ها رادیوی عراق را می‌گرفتیم و اعلامیه‌ها و پیام‌های امام را ضبط و یادداشت می‌کردیم و چون دستگاه تکثیر نداشتیم با استفاده از کاربن، آنها را تکثیر می‌کردیم و صبح زود به مدرسه می‌رفتیم و آنها را در جامیزی بچه‌ها می‌گذاشتیم. وقتی ساواک در خانه ما ریخت و نمونه‌های خط مرا با اعلامیه‌ها تطبیق داد، فهمید کار من بوده است. وقتی می‌خواستند مرا ببرند، پدرم گفت: او بچه است، به‌جایش مرا ببرید! آنها گفتند: خیالتان راحت باشد و پیش بچه‌هایتان بمانید!

*شما را کجا بردند؟

چشم‌هایم را بستند و به ساواک بردند و در آنجا تا توانستند کتک‌ام زدند و شکنجه‌ام دادند. موقعی که مرا به کمیته مشترک بردند، راهی سلولی شدم که مادرم در آنجا بودند و پس از آن همه کتک و شکنجه، حضور ایشان برایم بسیار آرامش‌بخش بود.

*شما باوجود جوانی شکنجه‌های وحشتناکی تحمل کردید. از آن روزها برای‌مان بگویید؟

متأسفانه به خاطر شوک الکتریکی و شکنجه‌های زیاد بخش زیادی از خاطرات را به یاد نمی‌آورم. یادم هست نامزدم، آقای بهزاد کمالی اصل را قبل از دستگیری من دستگیر کردند و با اتو سوزاندند. ساواکی‌ها در هنگام دستگیری ما تصور می‌کردند با یک سازمان طرف هستند و خشونت زیادی به خرج می‌دادند. در کمیته مشترک مرا به سختی زنجیر کردند! سلول ما بسیار نمناک و کم‌هوا بود. چشم‌های مرا بسته بودند و چیزی را نمی‌دیدم و فقط صداها را می‌شنیدم. صدای افراد تحت شکنجه و شکنجه‌گران و لحظه‌ای آرام و قرار نداشتم. بازجوها مثل حیوانات درنده به جان زندانی‌ها می‌افتادند و ذره‌ای رحم در وجودشان نبود! بازجوی من منوچهری بود که دائم به من شوک الکتریکی می‌داد و بعد تازه با کابل به جانم می‌افتاد.

  شکنجه در ساواک

منوچهر وظیفه‌خواه (نام مستعار: دکتر منوچهری؛ زاده:1319) یکی از بازجویان ساواک در زندان کمیته مشترک ضدخرابکاری بود. وی با پیروزی انقلاب 1357 از ایران گریخت.



همیشه بدنم از ضربه‌های شلاق زخمی بود! روزی یک یا دو آنتی‌بیوتیک به من تزریق می‌شد و دیگر جایی در بدنم نمانده بود. آن‌قدر مرا شکنجه داده بودند که دیگر نفس کشیدن هم برایم دشوار شده بود! بازجویم، منوچهری به‌قدری زشت و کریه‌المنظر بود که حتی نگاه کردن به چهره‌اش نوعی شکنجه محسوب می‌شد و انسان تا مدت‌ها مشمئز و ناراحت بود. بازجوهای ساواک بسیار آلوده و پست بودند و برای به حرف در آوردن زندانی‌ها، از هیچ کار پلیدی رویگردان نبودند.

*آنها برای اعتراف گیری از شما، از چه راه‌هایی استفاده می کردند؟

آنها به خاطر اینکه خیلی کوچک بودم، از ترفندهای خاصی استفاده می‌کردند. مثلاً در اتاق بازجویی، برای خودشان چلوکباب می‌آوردند و بعد یک پرس هم جلوی من می‌گذاشتند تا خیال کنم به من کاری ندارند و بعد با حیله‌هایی که بلد بودند، از من حرف بکشند‍! نانی که در سلول به ما می‌دادند آن‌قدر خشک بود که آن را زیر سرمان می‌گذاشتیم! معمولاً فحش‌های رکیک می‌دادند و مخصوصاً زن‌ها را با کلمات نامربوطی صدا می‌زدند.

یک بار در اتاق شکنجه به‌شدت تشنه بودم. تهرانی شکنجه‌گر دائماً می‌پرسید: «تشنه‌ای؟» و من می‌گفتم: «بله!» بالاخره یک لیوان آب را جلوی چشمانم گرفت و روی زمین ریخت! با خودم گفتم: اینها فرزندان یزید هستند که به اطفال امام حسین(ع) رحم نکردند.

   از پستی‌ها و خباثت‌های بازجوها شرم دارم که حرف بزنم. گرفتار مشتی آدم رذل شده بودیم و هیچ‌کاری هم از دستمان برنمی‌آمد! هر بار که دچار ضعف و بی‌حالی می‌شدم، مقاومت مادرم به من روحیه می‌داد. شکنجه زجر دیدن و ناراحتی خودش را داشت، اما شنیدن ناله کسانی که شکنجه می‌شدند، از همه وحشتناک‌تر بود. پرونده من از نظر قانونی باید در دادگاه اطفال بررسی می‌شد، اما ساواک به هیچ قانونی تمکین نمی‌کرد و کاملاً صاحب اختیار بود. آن روزها خانمی را پیش ما آورده بودند که همه ناخن‌هایش را کشیده بودند و با تیمم نماز می‌خواند. وقتی پایمردی مادرم و امثال آن خانم را می‌دیدم، صبر می‌کردم.

*مادر بزرگوار شما یکی از والاترین نمونه‌های زنان انقلابی ما و مورد وثوق کامل امام بودند، به‌طوری که امام مأموریت مهم بردن نامه گورباچف را در کنار مردان بزرگ به ایشان سپردند. از آن روزهای مادر برایمان بگویید؟

یکی از بزرگ‌ترین نعمت‌هایی که خداوند به من ارزانی داشته است، وجود چنین مادر مبارز، مقاوم و صبوری است. یادم هست قبل از اینکه مادر را دستگیر کنند، ساواکی‌ها یک ماه در خانه ما بودند تا رفت و آمدهای منزل ما را کنترل کنند و خلاصه خواب و آسایش را از ما گرفته بودند! حتی وقتی می‌خواستیم برادر کوچک‌ام را برای خرید بفرستیم، حسابی او را تفتیش می‌کردند و بعد می‌گذاشتند از منزل بیرون برود. آنها تصور می‌کردند خیلی زرنگ هستند، ولی مادرم بسیار زرنگ‌تر و باهوش‌تر از آنها بودند. لطف خدا هم شامل حال ما بود و فکرهای بکری به ذهن مادرم می‌رسید. ما در محله‌مان آقای بزرگوار و مبارزی به نام مرحوم آقای بهاری داشتیم که مغازه‌ای شبیه به عطاری داشتند و خیلی به ما کمک می‌کردند. یادم هست حتی شهادت آیت‌الله سعیدی را هم ایشان به ما اطلاع دادند. ساواک در خانه ما مستقر شده بود تا ببیند چه کسانی به خانه ما خواهند آمد. ایشان کاملاً مراقب بودند و هر کسی را که قصد داشت به خانه ما بیاید از سر کوچه برمی‌گرداندند! مادرم روی کاغذ کوچکی علامتی نوشتند و آن را ‌به دست برادرم دادند و مقداری هم پول به او دادند و آن تکه کاغذ را پشت یکی از اسکناس‌ها چسباندند و به او گفتند به آقای بهاری بگو کمی شکلات بدهند. آقای بهاری متوجه شدند ما دچار مشکلاتی شده‌ایم. ایشان انسان بسیار متشرع و باتقوا و کم و بیش در جریان مسائل هم بودند. یک بار هم نامزدم، آقای کمالی را از سر کوچه بازگرداندند و در نتیجه ایشان دستگیر نشدند. در هر حال ساواک در آن مدتی که در خانه ما بود خیلی سعی کرد اسناد و مدارکی را به دست بیاورد و افرادی را دستگیر کند، اما موفق نشد. ما یک‌سری اسناد و مدارک را مخفی کرده بودیم که با راهنمایی مادر و با استفاده از غفلت نگهبان‌ها به حمام رفتیم و آنها را پاره کردیم و داخل چاه ریختیم. مادر تمام مدت برای آنها غذا تهیه می‌کردند و رفتارشان طوری بود که انگار سواد ندارند و از هیچ چیزی سر در نمی آورند. خانه ما همیشه محل رفت و آمد دانشجوها و افراد انقلابی بود، اما در آن مدت با درایت مادر و همکاری مرحوم آقای بهاری، ساواک نتوانست سر از کار ما در بیاورد.

یادم هست همیشه وقتی عرصه به من تنگ می‌شد، با یاد مادرم که گاهی ساواکی‌ها ایشان را 48 ساعت یا بیشتر سر پا نگه می‌داشتند و به ایشان بی‌‌خوابی می‌دادند، اما موفق نمی‌شدند اطلاعاتی به دست بیاورند، مقاومت می‌کردم.

 

 
مرضیه حدیدچی معروف به طاهره دباغ (زادهٔ 1318 در همدان) زندانی سیاسی، فعال مبارزهٔ مسلحانه با حکومت پهلوی قبل از انقلاب ایران (1357) و از نمایندگان مجلس شورای اسلامی


پس از آزادی از زندان چه فعالیتی داشته‌اید؟

بیشتر عمرم پس از آزادی از زندان به بیماری گذشته است و متأسفانه نتوانسته‌ام به شایستگی خدمت کنم و شکر بندگی خدا را به‌جا بیاورم، اما همواره خدا را شکر کرده‌ که الگویی چون مادرم داشته‌‌ام. تنها افسوس‌ام این است که چرا اخلاص، توکل و کلاً حالات آن دوره را ندارم. افسوس می‌خورم که چرا نوجوانان و جوانان ما خبر ندارند که این انقلاب با چه خون جگرهایی به دست آمده است، چون اگر این آگاهی وجود داشته باشد، قطعاً در حفظ آن بسیار بیش از این خواهند کوشید.