ميرشكاك و مجتبی رحماندوست جلوی ما بودند. محافظها با ادب و احترام ازشان خواستند وسايلشان را بدهند برای چك و خودشان را هم بازرسی كردند.
يكی سيگارش را درآورد و فندك و كاغذی، ديگری عصا و پای مصنوعی و كتابی. از تعجب داشتم شاخ درمیآوردم، نه به خاطر اينكه عصای جانباز را برگرداندند، بل به خاطر اينكه سيگار و فندك آن ديگری را با احترام تقديم كردند.
آنها هم خوش و بش كنان رفتند. محافظ به شانهام زد و گفت: حواستان كجاست؟ وسايلتان را بگذاريد روی ميز.
وقتی وارد شديم جماعت شعرا در حياط ساختمان كنار حسينيه نشسته بودند روی زيلوها. رو به قبله و صف به صف. هنوز 40 دقيقهای تا اذان مانده بود.
محسن مومنی –رييس حوزه هنری- سرپا ايستاده بود و به رسم ميزبانان به همه خوشامد میگفت. آفتابی كه ديگر در كار نبود ولی اگر هم بود درختهای بلند حياط روی سر جماعت سايه میانداخت. طوطیها روی درختها اين شاخه آن شاخه میكردند و سر و صدایشان بلند بود. فضا حسابی شاعرانه بود مخصوصا اگر چند تا شمع روشن میكردند!
مومنی رو به جمع گفت: اگر كتابی میخواهيد به آقا بدهيد، الان بدهيد نه در حسينيه. حرفش تمام شده و نشده شعرا صلوات فرستادند و بلند شدند. از آن سمت حياط ميزبان اصلی داشت میآمد.
رهبر سلام و عليك كرد با آنهايی كه جلو بودند و با نگاه و تكان سر با آنهايی كه عقب بودند احوالپرسی كرد. وقتی نشست روی صندلیاش جلوی جمع، ساعت هفت و نيم بود. شعرا يكیيكی كتاب به دست جلو رفتند. بعضی هم بدون كتاب و فقط برای چاق سلامتی.
مومنی معرفیشان میكرد؛ آنها كتابشان را میدادند و گپی میزدند، كوتاه. شاعری كُرد آمد و مومنی كه خودش ترك است، گفت: ايشان هم فارسی شعر میگويند هم كُردی، البته شعر كُردیشان از شعر فارسیشان بهتر است.
رهبر لبخندی زد و گفت: من كه كُردی بلد نيستم، ولی شعرهای فارسیشان را ديدم قبلا. آنهايی كه من ديدم كه خوب بود.
پيش خودم داشتم فكر میكردم چرا هيچ كس از رهبر چفيه نمیگيرد؟ جوابش معلوم بود؛ فقط من دقت نكرده بودم. چفيه روی دوش ايشان نبود. همان اول كار طلبه جوانی خواست و رهبر گفت: اين چفيه را به ايشان بدهيد و خلاص. اينطوری بهتر شد، يك نفر يك تسبيح به رهبر هديه داد. رهبر تسبيح قرمز رنگ را گرفت و با خنده تشكر كرد.
- سلام عليكم و رحمهالله آقای مظاهری گل.
رهبر با جوانترها گرمتر احوالپرسی میكرد. كتابش را گرفت. مظاهری گفت: آقا اين يكی سپيده!
رهبر گفت: چه عيبی داره. تنوعيه برای خودش.
عقبتر بودم و خوب نمیديدم كه رهبر با چه كسی صحبت میكرد كه گفت: بهبه سلام... حالی ياخچيده... نه وار نه يوخ... آلله شفا ورسن...
تركی با هم صحبت میكردند و من نه میديدمشان و نه آخرش حرفشان را میشنيدم.
پسر نشست روبهروی رهبر و گفت: سلام؛ برقعی هستم.
رهبر گفت: عليكم السلام. حميدرضا برقعی هستيد. میشناسمتان. شعرهایتان را هم خواندهام.
بغل دستیام گفت: آقا شعرای جوان را میشناسد؛ هم خودشان را، هم شعرشان را.
خانمها هم آمدند برای سلام و عليك. آنها هم برای معرفی خودشان –مثل آقايان- سعی میكردند يكجوری با ايشان همشهری بشوند. يكی میگفت مشهدی است. يكی تركی حرف میزد. يكی خودش را سيستانی معرفی میكرد و اهل منطقهای كه رهبر زمان طاغوت آنجا تبعید بوده؛ یكی خراسانی و...
يكی از خانمها به رهبر مطالبی گفت كه نشنيدم ولی رهبر جواب داد: حالا تفكيك جنسيتی حتما لازمه؟
مومنی حرفهای آن خانم را تكميل كرد كه: بيشتر برای تربيت شعرای خانم.
رهبر انگار قانع نشده باشد گفت: الان شعرای خوبی داريم. وضع خوب است.
عكاسها تندتند عكس میگرفتند. شهرام شكيبا و سعيد بيابانكی مثل شاگردهای شلوغ ته كلاس، آخر صفها نشسته بودند.
نماز را خوانديم و كشانكشان رفتيم برای افطار و در طول راه باز هم احوالپرسی و خوشآمدگويی به خانمهای شاعر و بعد رفتيم و نشستيم سر سفره و چای و نان و پنير و سبزی و حلوا و خرما و مثل هميشه پلو با مرغ. رهبر روی صندلی نشست و با خرما افطار كرد و بقيهمان هم. فرصت شد ببينم وزير ارشاد هم آمده و امير خوراكيان رييس سازمان فرهنگی هنری شهرداری و آقای معلم و رشاد و...
خورديم و چه چسبيد و هنوز رهبر نشسته بود كه ديدم جماعت شعرا يكی يكی میروند. بعدتر فهميدم رفتهاند در حياط بيت رهبری برای تنفس بعد از افطار!
رهبر هنوز نشسته بود كه چشمش به امير خوراكيان افتاد. سلام گرمی كرد و گفت: چه خبر؟ از اوضاع راضی هستيد؟ كار شما سخت است و همت عالی میخواهد... و در مورد فعالیت فرهنگی در شهر تهران توصیههایی به او كردند.
خوراكيان هم گوش میداد و چشم میگفت. مردِ كاری آستان قدس رضوی، روزهای سخت و پر مسئولیتی را در سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران خواهد داشت.
رهبر كمی حلوا توی دهان گذاشت و بلند شد و بقيه هم بلند شدند.
رهبر كه میرفت سمت حسينيه، شعرا هم كه در حياط بودند و چندتا چندتا دور هم گپ میزدند، میرفتند داخل. شانه به شانه رهبر. محمدحسين جعفريان میآمد و با او صحبت میكرد. از جعفريان راجع به رمان جديد يك افغانی پرسيد كه اسمش را نمیدانست. جعفريان گفت: بادبادك بازِ خالد حسينی؟
رهبر گفت نه آن را كه خواندهام.
جعفريان گفت: خالد حسينی يك كتاب ديگر هم دارد كه اسمش را نمیدانم.
رهبر گفت: اسمش هزار خورشيد تابان است، آن را هم خواندهام ولی كتابی كه من میگويم اصلا مال خالد حسينی نيست. جعفريان و يك عمر تلاش در افغانولوژی هم كمكی نكرد برای جواب سوال رهبر.
رهبر نشسته بود و منتظر كه جماعت شعرا هم جایشان را پيدا كنند. يكطرفِ رهبر قزوه نشسته بود و معلم و فاضل نظری و اميری اسفندقه و مجتبی رحماندوست و ميرشكاك، طرف ديگر هم حداد عادل و محمدی گلپايگانی و رشاد و حسينی-وزير ارشاد- و محسن مومنی و موسوی گرمارودی.
قاری با آرامشدن مجلس شروع كرد به تلاوت: ...من خشی الرحمن بالغيب و جاء بقلب منيب ادخلوها بسلام...
قزوه -مجری جلسه- با شعری شروع كرد:
رمضان كشتی نوح است نمانيد شما
ترسم آنست كه خود را نرسانيد شما
بعد به عنوان نفر اول از علی معلم خواست شعرش را بخواند. معلم هم خواند:
دريغ است از ولی اما ولی تنهاست بیمردم
علی آری علی حتی علی تنهاست بیمردم
كاغذی كه معلم از رويش میخواند زردرنگ بود و نمیدانم رنگ ماندگی بود يا رنگ كاغذ. شعر معلم خيلی سخت بود. كلمات سخت، وزن سخت. چندتا مرد كهن میخواهد فهميدنش.
علی موسوی گرمارودی هم شعر خواند و بعد قزوه از سن بالای سبزواری و مشفق كاشانی گفت و عذرشان در نیامدن به جلسه؛ و جلسه را سپرد به ميرشكاك. ميرشكاك هم شروع كرد:
دادند به دست من دلمرده چراغی
هنگام عبور از شب بیروزن باغی
بعد از او هم حداد عادل شعر خواند. غزلی با رديف گل سرخ.
نوبهار آمد و خنديد دهان گل سرخ
سرخ شد بار دگر رنگ لبان گل سرخ
بچهها میگفتند حداد مقيد است غزلش رديف داشته باشد. بعد از حداد هم زكريا اخلاقی –كه روحانی است- شعر خواند:
صبح تجلی رنگ آدم بر زبان رنگها آمد
باران گرفتن و عشق با بوی خوش نارنگها آمد
رهبر وسط شعر او آرام آفرين میگفت. آخرش هم گفت: بحر سختی بود ولی چون شما خودتان عروضی هستيد، ترديدهای وزنی ما به عهده خودتان.
كلامی شعر تركی خواند:
بو جناح بازيخلار آلله بازی فوتبالَ بنظر
چپلر پيروزی بيلساخ راستلار استقلالَ بنظر
شعر قشنگی بود با تلفيق جزئيات فوتبال در سياست. بعضی متوجه نمیشدند ولی رهبر وسط اين شعر هم آفرينهايش را میگفت. وسط شعر كلامی در ليوان چايیاش – كه نصفه پر بود- كمی آب ريخت و قندی در دهان گذاشت و چای را سركشید. چای بقيه اما در استكانهای كوچك بود.
اولين شاعر جوانی كه شعر خواند محمود حبيبی بود:
انسان امير كشور تنهايی خود است
خلوتنشين معبر يكتايی خود است
بعد از شعر او رهبر ياد بيتی افتاد كه به لحاظ مضمونی به شعر حبيبی نزديك بود:
در آيينه مفتون حسن خويشتنی
زمانهایست كه هر كس به خود گرفتار میشود/ آفرين خيلی خوب بود.
بعد از او قزوه به قادر طهماسبی (فريد) اشاره كرد و گفت: ايشان همه سال چلهنشين ادبيات است و مشغول شعر و ادبيات و اخيرا داستان و رمان سروكار دارد. سالی يك بار ما ايشان را در اين محفلها میبينيم و حيف است كه از ايشان استفاده نكنيم.
فريد سلام و عليك كرد و گفت: البته اشارهای كه آقای قزوه كردند به لطف دوستان برمیگردد. ما هر جا دعوت میشويم، آنجا هستيم. سالی يك بار اينجا دعوت میشيم ميايم، بقيه را خودتان میدانيد... ما كار می كنيم ديگه گاهی شعر گاهی داستان گاهی فيلمنامه...
رهبر گفت: خدا حفظتان كند، شما در شعر كه خيلی خوب هستيد حالا داستانتان هم مياد بيرون میبينيم و استفاده میكنيم.
فريد گفت: شعری را میخوانم كه علامه جعفری دوستش داشت. شاعر هم بايد بهانهای پيدا كند شعرش را بخواند.
رهبر گفت: پيدا هم نكرد بیبهانه بخواند.
بالاخره فريد شعرش را با تكيه به محفوظاتش خواند و با تپق و فراموشی و صلوات حضار بالاخره تمام كرد.
نوبت علی داودی شد:
در لحظههای خسته اين عصر دلتنگ آن رويای ديرينم
من سرگذشت تلخ يك قومم من رنج انسان نخستينم
رهبر بعد از شعر او آفرين گفت و ادامه داد: از آن شعرهايی است كه آدم میخواهد بنشيند يكبار بخواند و تامل كند. ولی الفاظ خوب بود آفرين.
قزوه با تذكر كسی تازه يادش آمد از بين خانمها كسی شعر نخوانده. بعد از پونه نكويی خواست شعرش را بخواند:
سرمیگذارم به جنگل گيلان بيابان ندارد
وقتی كه دلتنگ باشی بن بست پايان ندارد
بيت آخری كه خواند آفرينهای رهبر زياد شد:
دريا اگر جوهر من هر برگ گل دفتر من
عاشق كه بنويسد از عشق انگار پايان ندارد
رهبر گفت خيلی خوب و بعد آيه يكی مانده به آخر سوره كهف را خواند: قُل لَّوْ كَانَ الْبَحْرُ مِدَادًا لِّكَلِمَاتِ رَبِّی لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ أَن تَنفَدَ كَلِمَاتُ رَبِّی وَلَوْ جِئْنَا بِمِثْلِهِ مَدَدًا.
سپيده فلاحفر كه دانش آموز بود شعرش را خواند. بعد از او هم فرشته خدابنده كه چفيه رهبر را هم گرفته بود:
دلم گرفته از اين گير و دار ياس و اميد
ستارههای سحر سد راه من نشويد
نوبت فاطمه نانیزاد شد كه گفت شعرش را برای جانبازان شيميايی گفته است:
به شعر گفتهام اين دفعه درد را بكشد
هنوز صحنه تو در نبرد را بكشد
شعرش كه تمام شد زود گفت غزل ديگری را هم برای امام رضا(ع)... قزوه گفت: میشود خواهش كنم نخوانيد كه نوبت به بقيه برسد؟
نانی زاد درمانده شد چه كند. رهبر گفت: حالا كه گفتند بگذاريد بخوانند. قزوه گفت: پس بخوانيد. و نانیزاد شروع كرد:
همچون نسيم صبح و سحرگاه میرود
هركس ميان صحن حرم راه میرود
رهبر با هر بيت شعر يك آفرين گفت و آخرش: آفرين آفرين خيلی خوب؛ حيف بود اگر نمیخوانديد اين شعر را.
قزوه به شوخی گفت: خوب میخواهيد يكی ديگه هم بخوانيد.
جماعت با هم خنديدند.
باز نوبت آقايان شد و حسين جنتی از ورامين:
چترها در شرشر دلگير باران میرود بالا
فكر من آرام از طول خيابان میرود بالا
جنتی شعرش را خواند و رسيد به اين بيت كه:
جوجههای اعتقادم را كجا پنهان كنم وقتی
شك شبيه گربه از ديوار ايمان میرود بالا
رهبر وسط شعر گفت: آفرين آفرين... ولی خوب بايد پنهان كنيد حسابی، مواظب جوجهها باش.
جنتی گفت: يكی بايد گربه را بكُشد.
رهبر جواب داد: در مورد آن حرفی نيست ولی شما مواظب آنها باش.
شعر جنتی كه تمام شد هم رهبر باز تشويقش كرد: خوب بود مضمون، خيلی خوب بود، زبان هم خوب بود رديف سختی انتخاب كرده بوديد.
هادی حسنی هم غزل خواند:
تمام غصه ما بال و پرنداشتن است
ز رمز و راز پريدن خبر نداشتن است
رهبر بعد از تمام شدن شعرش گفت: طيبالله انفاسكم. چه شسته رفته و معنادار. خيلی خوب. آفرين.
از اینجا بشنوید:
بعد از حسنی هم سيدمحسن خاتمی غزلش را خواند و آفرينهای رهبر را جمع كرد:
اگر چه در نظر خلق اهل پرهيزيم
به ياد گوشه چشم تو اشك میريزيم
نوبت افشين علاء كه شد گفت: امشب سالگرد فوت مادر من است. اينكه دير آمدم و زود خواهم رفت به خاطر اين بود كه نمیتوانستم فرصت ديدار شما را از دست بدهم، مخصوصا در روزگاری كه متاسفانه خيلیها انگار منتظر هستند كه بگویند كسی جدا شده از دامن شما در حالی كه دامان پرمهر شما دامانی نيست كه دوستان جداشدنی باشند ازش. هرجا كه باشند حتی اگر غمگين و دلخسته با شما آرامش پيدا میكنند و اين سری است كه اول خدا و بعد خودتان هستيد كه دوستان خودتان را میشناسيد.
رهبر گفت: همينجوره، من اين را میدانم، گفت از اين طرف كه منم راه كاروان باز است.
علاء گفت: خيلی از دوستیها در دوران ما دورادوره ولی از نوع دوستی اويس قرنيه.
رهبر خنديد و گفت: اين دور و دوستی كه ميگن همينه ديگه.
رهبر آخر شعر گفت: آفرين بسيار شعر خوبی بود انشاءالله خود حضرت امالبنين و فرزندان بزرگوارشان به شما اجر بدهند.
علاء اجازه گرفت و رفت تا به برنامه سالگرد مادرش برسد.
هادی سعيدی كياسری را آقای قزوه معرفی كرد و گفت كه قرار است غزل بخواند. خود كياسری ولی بعد از سلام و عليك گفت میخواسته شعر آزاد بخواند و مِنمِن میكرد كه حالا چه كند كه قزوه گفته غزل بخواند. رهبر با صدای آرام ولی حرفهای و شاعرانهای گفت:
تو يك غزل بخوانی از آن عاشقانهها
كياسری گفت: حاجآقا حالا نمیشه عاشقانه نباشه... كه رهبر مصرعش را ادامه داد:
من يك ترانه سر كنم از آن ترانهها
آب پاكی ريخته شد روی دست كياسری تا غزلش را شروع كند.
قزوه بعد از كياسری گفت: آقای حداد میگويد شعر طنز چرا نداريم. خيلی وقت هم هست جعفريان اشاره می كند به ناصر فيض. حالا من هم میترسم ناصر بخواند. يك چيزی گفته كه نمیدانم بخواند يا نه.
فيض گفت: آقای قزوه ترسات خيلی بیمورد نيست. بعد شعرش را شروع كرد در حالی كه رهبر با لبخند میشنيد و به ريشهای سفيدش دست میكشيد:
با سر آمد عليرضا قزوه، شد سرآمد عليرضا قزوه
همه بايد به يك طرف بروند، تا شود رد عليرضا قزوه
شعرهايش در ابتدا بودند، يك مجلد عليرضا قزوه
چاپ آثار او پس از چندی، شد مجلد عليرضا قزوه
نيست جايی و ارگانی، كه نباشد عليرضا قزوه
شك ندارم كه بيشتر از صد، شغل دارد عليرضا قزوه
شكر ايزد كه زن گرفت و نماند، يك مجرد عليرضا قزوه
نمره ديگران اگر شد بيست، شد ولی صد عليرضا قزوه
بيت رهبر عليرضا قزوه، توی مرقد عليرضا قزوه
به يقيين رشد كرده از هر حيث، خاصه از قد عليرضا قزوه
يك نفر گفت مخلصيم آقا، گفت باشد عليرضا قزوه
بوق تكتك تمام شاعرها، بوق ممتد عليرضا قزوه
كنگره نيست كنگره وقتی، كه ندارد عليرضا قزوه
هيچ كس مصرعی نخواهد خواند، تا نيايد عليرضا قزوه
هركجا میروی پی كاری، میرسد عد [عدل] عليرضا قزوه
وای بر حال تو اگر با تو، بشود بد عليرضا قزوه
من كه میترسم از عواقب آن، به محمد عليرضا قزوه
قزوه يك شاعر است اما كاش... هيس! آمد عليرضا قزوه
جمعيت خندان و بشاش منتظر عكسالعمل رهبر يا قزوه بودند كه رهبر گفت: خيلی خوب. طيبالله انفاسكم. شما بالاخره برادرزنهاتونو عوض كرديد يا نه؟
جمعيت از خنده منفجر شدند.
رهبر آرام گفت: «باید برادران زنم را عوض كنم...»
و اين اشارهای بود به شعر طنزی كه سالهای گذشته ناصر فيض در همین مراسم خوانده بود.
قزوه از فاضل نظری خواست شعری بخواند و اشاره كرد فاضل سه سال است در اين مجلس شعر نخوانده و زحمات زيادی برای برپايی جلسه میكشد. فاضل كه الان رييس حوزه هنری استان تهران است، غزل قشنگی خواند ولی تكراری. خيلیها شعر را با او زمزمه میكردند:
مستی نه از پياله و از خم شروع شد
از جاده سهشنبه شب قم شروع شد
قزوه نوبت را به حجتالاسلام رشاد داد. آقای رشاد هم با رندی گفت: تعارف نمیكنم چون تعارف آمد و نيامد دارد. يك وقت ديدی گفتند نخوان. بعد شروع كرد:
اسب مست و دشت مست و جاده مست
هم زره هم تيغ هم كباده مست
رهبر بعد از شعر او گفت: يكی از مصراعهای دوم به نظرم وزنش زياد شد، يك افاعيل زياد داشت. در قافيهها هم يك جاهايی «ه» غير ملفوظ نداشت.
رشاد گفت: حافظ هم داره!
رهبر جواب داد: نخير! نخير آن لهجه شيرازی است. شيرازیها «تا به كجا» را میگويند «تاب كجا» آنوقت اين با «شراب ناب كجا» قافيه میشود.
قزوه گفت: اصلا در جلسه شيرازی داريم. آقای دهبزرگی هم يك شعر شيرازی بخوانيد هم ...
دهبزرگی وسط حرف قزوه آمد گفت: آقا حرف شما حق است.
قزوه با آقای محمدی گلپايگانی شروع كردن به تعارف كردن تا بالاخره با وساطتت رهبر آقای گلپايگانی شروع كرد به خواندن. قصيدهای درباره ايران. وسط شعر آقای گلپايگانی گفت در اين شعر اسم همه استانها آمده و ادامه داد و اسم شعرها و استان ها را رديف كرد كنار هم در شعرش. يكدفعه رهبر گفت: پس كهكيلويه و بويراحمدش كو؟
جماعت زدند زير خنده. يك نفر هم از داخل جمع داد زد: آقا استان البرز هم نداشت.
خود آقای گلپايگانی هم همراه جمعيت میخنديد.
نوبت خود رهبر شد تا در پايان جلسه صحبتهايی كنند. ايشان از سبك جديد در حال شكلگيری در كشور گفت و احتياج به توجه به شعر توسط مسوولين و شعرا و تشكيل انجمنهای ادبی و جلسات شعر مشهد در قديم.
نكته بعد هم درباره نعمت بودن قريحه شعر نزد شاعر بود و اينكه شاعر بايد از اين قريحه و طبع شعر استفاده كند در جايی كه خدا و دين از او خواسته. در عرصه دين، اجتماع، تاريخ و حتی سياست. خواستند شعرا در بيان شعر رعايت عفاف داشته باشند و در آخر از اساتيد خواستند صريحتر باشند در شعر و در مواجهه با جوانان تا پريشانی و سردرگمی در آنها كمتر شود. اين حرفها را رو به آقای معلم گفتند.
مطمئنم صحبتها از رسانهها پخش خواهد شد و نگرانیای از اين اجمال ندارم. نگرانی بيشتر از اين است كه حرفها شنيده میشود يانه؟
حرفهای رهبر تمام شد و شعرا باز ريختند جلو. بعضی شعرهايشان را دادند و بعضی ابراز محبت میكردند. يك نفر گفت: حضرت آقا! آقای فريد میگن اولين انجمن ادبی را خودتان اينجا راه بيندازيد.
رهبر گفت: من كار ديگری دارم؛ اين كار خودتان است.
رهبر رفت و جماعت ماندند با هم به خوش و بش. خوش و بشی كه نيم ساعتی طول كشيد و ساعت دیگر نزدیك دوازده شب شده بود.
بعضی مسوولترها به آقای فريد گلايه میكردند كه دعوتش میكردند و نمیآمده و اينكه چرا آن حرف را زده. مسوولی هم به قزوه میگفت چرا به بعضی تعارف كرده شعر بخواند درحالی كه شعرا چند سال به چند سال نوبت بهشان نمیرسد و قزوه هم جواب میداد چه كنم؟!
انصاف اگر داشته باشيم جوانترها اميدوار كنندهتر بودند از باتجربهترها. بيشتر آفرينهای رهبر هم مال جوانها بود. آن قدر به خاطر جلسه سر شوق آمدهام كه احساس میكنم دوست داشتم من هم شاعر باشم تا مثل جوانترهای جلسه وقت رفتن با بيم و اميد از خودم بپرسم: يعنی میشود سال بعد من هم شعرم را بخوانم؟
مهدی قزلی