Gerdab.IR | گرداب

وبلاگ "شب، باران، او"

هنوز مرهم زخم "نيزه" ها نيامده است، آتشت زدند!

تاریخ انتشار : ۲۸ شهريور ۱۳۸۹

رخصت مي خواهد اين دل تا بي محابا بگويد آن از خدا بي خبري كه تو را، كتاب خدا را، آتش مي‌زند، با همان دستان شيطاني اش، چرت چندهزار ساله ي مرا پاره مي كند! شرمم باد.

من نبودم آن روزهايت را ببينم، مي‌گويند دلت را به تيزي نيزه ها شكستند، همانان كه در برگ برگت خدا خطابشان كرده بود «يا ايها الذين آمنوا» كافر كه نبودند، بودند؟! مشرك كه نخوانده بودشان، خوانده بود؟! خودي بودند، نه نصراني نه يهوديی و تو را، كلام خدا را، بر سر نيزه علم كردند بي شرمانه!

آن روزهايت گذشتند، به خون‌دل و سال‌ها و قرن‌ها آمدند و رفتند.

عزيز خدا!

زبانم لال شود، زبانم لال شود، زبانم لال شود، اما بهانه مي‌گيرد تا بگويد حرف دلش را، بي‌شرمانه!

"عدو شود سبب خير" لو شاء الله‌؛ اگر او بخواهد، كفر است مي دانم، اما رخصت مي خواهد اين دل تا بي محابا بگويد آن از خدا بي خبري كه تو را، كتاب خدا را، آتش مي‌زند "تبت يداه"! اما با همان دستان شيطاني اش، چرت چندهزار ساله ي مرا پاره مي كند! شرمم باد.

اين روزها ديدم مردمي را كه براي برگ هاي آتش گرفته ات گريه مي كردند‌،‌ اين روزها ديدم مردمي را كه براي اين جسارت بزرگ، اين اهانت عظيم، فرياد برائت مي كشيدند، اين روزها ديدم خودم را كه پس از سال ها غفلت، تو را، كتاب خدا را، به مهر به آغوش كشيدم و پيدايت كردم.

تو كجا بودي كلام خدا؟! در حاشيه ي قبر از دنيا رفتگانم؟ بالاي سر مسافرانم؟ زينت كتابخانه ام؟ تكليف قطعي و حتمي ماه رمضانم؟ (گنجشك وار!) اسباب ظهور كردن صوت و لحن زيبايم؟ بهانه  شيرين مسابقات قرآنم؟ كه با ارقام و اعداد و اعجاز ظاهري ات بازي كنم و سرگرم شوم!

تو كجا بودي كلام خدا؟! كه دستان ناپاك نامردمان نگاهم را كه نه، دلم را به سويت كشاند.

تو كجا بودي كلام عزيز خدا؟! اين روزها با همه ي آتشي كه به دلم زدند تو را باز به من برگرداندند! قصه  عجيبي‌ست مي دانم، و البته حكمت هيچ چيز را نمي دانم، حكمت همه  سنت هاي خداوند را كه هر گاه بخواهد بر مومن و مشرك و كافر جاري مي كند.

به آتش كشيدنت كدام سنت الهي بود؟! نمي دانم، اما خوب مي دانم كه اگر خدا بخواهد به اراده "كن" آن دست ها را كه سهل است، عالمي را "فيكون" مي كند، الهي الامان.

كجاست درمان درد نيزه ها! كجاست فرو نشاننده آتش دل ها!

شب، باران، او