وبلاگ "پلاک، شهادت"

مادر شهید

تاریخ انتشار : ۰۶ مهر ۱۳۸۹
«مادر، ببخشید سرت را درد آوردم. دلم برای محمدم تنگ شده بود. اون که نیست، گفتم پیش تو دردل کنم؛ الان بیست ساله ندیدمش.»

پیرزن بعد از کلی درد دل کردن، دستش را به کمرش گرفت و بلند شد. دلش نیومد بره. دوباره نشست. هوا ابری بود.

«کاش می‌دونستم کدوم یکی از این قبرها برا محمد منه.»

"محمد" دست روی قلب مادر گذاشت. دل مادر آرام شد.

آسمان بارید.