اسم و جنایتهای این گروهک منحوس و اقدامات وحشیانهاش در سیستان خیلی بازتاب داشت و بین بچههای مرکز (همان پادگان خودمان) نیز خیلیها بودند که دوست داشتند این آدمها را یکبار از نزدیک ببینند و اگر هم شد به حسابشان برسند. اما کسی در تصورات خود، فکر نمیکرد گروگان این اشرار شدن یعنی چه؛ یعنی یا فکر میکردند با آنها درگیر میشوند و یا کاری به این کارها نداشتند.
خلاصه هر کس تصوری از برخورد نزدیک با آنها داشت، ما نیز همینطور تا اینکه ناگهان اتفاقات اتوبوس و ماجراهای دیدن این افراد پیش آمد.
اولین برخورد ما، خیلی از تصورها را تغییر داد. بالاخره ما فکر میکردیم، تروریست طرح عملیاتی دارد و دنبال هدف مشخص است نه اینکه جیب راننده اتوبوس و مسافران را برای چند هزار تومان خالی کند یا سراغ ساکهای آنها برود.
البته بعدها فهمیدیم که این جندالشیطانیها، به خاطر کم بودن نیرو از برخی دزدهای بیکار و بیپول میخواهند همراهیشان کنند و هر چه پول گیرشان آمد، برای خودشان بردارند. دنیایی است این مزدور بودن!
دیوار کوتاهتر از ما که پیدا نکردند، پیاده شدیم و به راه افتادیم. مدام هم غر میزدند که «ای کاش به جای شماها، یک پاسدار گرفته بودیم!»
روز را بین شیارها و مناطقی که امکان مخفیشدن بود، سپری کرده و شبها به سرعت سمت مرز میدویدند. حسابی خسته شده بودیم. یکی از سربازان همراه ما، جوانی مبتلا به بیماری دیابت بود. پس از چند ساعت دویدن به علت خستگی و عدم تزریق انسولین، نای تکان خوردن نداشت؛ نشست و با فریاد گفت که دیگر رمق حرکت ندارد؛ داد زد که اگر میخواهند او را بکشند، خب چرا معطل میکنند؟
یکی از این تروریستها، انگار نقش مولوی آنها را داشت، به بقیه گفت باید خلاصش کنیم تا درس عبرت این چند نفر دیگر شود. بعد هم به سبک رئیس به درک واصل شدهشان، کمی سخنرانی کرد.
این مولوی که گفتم، نشست کنار این سرباز بیمار و شروع کرد بلند بلند قرآن خواندن. خب سرباز هم ترسیده بود؛ حق داشت، در یک قدمی پایان زندگیاش بود؛ گریهاش گرفت؛ ما هم گریهمان گرفت. خواهش کردیم، داد زدیم، قسم دادیم به آن قرآن که نکشند، اما انگار نه انگار.
سلاح را که مسلح کرد، خیلی ترسیدیم؛ درست نشانه گرفت به سمت صورت این همراه ما، آنهم از فاصله 30- 40 سانتی؛ قلبمان تند تند میزد، امید به معجزه هم نداشتیم حتی.
این جوان بیمار که دیگر توانی برایش نمانده بود، دستبند پارچهای سبز خود را جلوی چشمانش گرفت و دستها را حائل میان تفنگ و صورت کرد.
تا جایی که شنیده بودم، وهابیون به زیارت و توسل امام رضا (ع) بسیار ایراد میگیرند و فردی از اهل سنت اگر به زیارت امام هشتم برود، به محض اطلاع این وهابیها، خیلی آزار میبیند. حتی یک سیدی هم در جاهای مختلف پخش شده که کودک سنی شفا گرفته توسط امام رضا علیه السلام، پس از شیعه شدن خانوادهاش، توسط این بیدینها سر بریده میشود.
حتی یادم هست آن روز که مادر زن "عبدالحمید ریگی"، داماد تروریست خود را دید با ناله از ته دل گفت که از امام رضا (ع) میخواهم عبدالمالک زنده دستگیر بشه و به سزای اعمالش برسد؛ در حالی که کسی فکر نمیکرد ریگی زنده دستگیر شود.
دستان آن سرباز که مقابل صورتش قرار گرفت با صدایی آرام گفت: «یا امام رضا کمکم کن»
این مولوی که این حرف را شنید، با خنده گفت: «بگو. باز هم بگو. شاید امام رضا به کمکت بیاید.»
این را که گفت، ناگهان اولین گلوله را به سمت صورت او شلیک کردند و بلافاصله دومین گلوله. آن جوان معصوم بیحرکت به زمین افتاد و ما مجبور به ادامه راه شدیم.
چندی نگذشت که عملیات ضربتی سپاه، موجب آزادیمان شد.
راستش را بخواهید چندی بعد از دیدن آن سرباز همراه خود، قالب تهی کردیم، زنده بود، خندان و سرحال.
برایمان تعریف کرد که تیر اول به استخوان بالای بینیاش برخورد و کمانه کرده است. عجیبتر اینکه تیر دوم هم از آن فاصله به گوش او اصابت کرده بود! یا امام رضا (ع)
او پس از چند دقیقه، خود را به روستای نزدیکی رسانده و در پیدا کردن مسیر دقیق حرکت اشرار بسیار مؤثر بوده است.
اینها را تعریف کردم تا چند روز دیگر که ولادت امام میهمان مردم ایران است، کمی بیشتر قدر این برکت معنوی و مادی را بدانیم و به یاد داشته باشیم که توسل به او، دنیا را زیر و رو خواهد کرد.
السلام ای که تو شمس الشموسی ... السلام ای که انیس النفوسی