Gerdab.IR | گرداب

روایت استقبال مردم قم‌ از رهبرشان

سرعت؛ چهار كيلومتر در ساعت

تاریخ انتشار : ۲۹ مهر ۱۳۸۹

نمی‌دانم به‌خاطر صدای شعارهاست يا راديو تلويزيون پخش مستقيم دارد كه يك‌هو پشت‌بام‌ها هم پر می‌شود و عده‌ای هم از توی كوچه پس‌كوچه‌ها می‌ريزند توی خيابان.هركس به طريقی می‌خواهد خودش را به ماشين رهبرش برساند. هر چند قدم، مردم توانسته‌اند از موانع سه‌گانه داربست، بلوك و زنجيره انسانی بگذرند و بيايند وسط خيابان.

اينجا قم است؛ شهر خون و قيام؛ پايگاه بصيرت؛ خاستگاه انقلاب. اينجا قم است؛ مبدا انقلاب، محتوای انقلاب، اميد انقلاب. اينجا قم است. شهر خواهر امام رضا(ع)، روز ميلاد امام رضا(ع)، در انتظار همشهری امام رضا(ع). اينجا قم است و مردم در انتظار.

هر ماشينی را كه نگاه می‌كنی، يا در و پنجره‌اش را پر كرده با عكس‌های آقا، يا شعاری را روی بدنه و شيشه‌‌اش خطاطی كرده است. روی در خانه‌ها و مغازه‌ها هم همين برنامه است. بعضی كاروان‌های دنبال عروس ديشب هم به همین شکل تزئین شده بودند.

در و ديوار شهر پر شده از بنر؛ از بانك و ادارات دولتی گرفته تا تعميرگاه و داروخانه و كارخانه صابون‌سازی، هر كس به نحوی خواسته ابراز ارادتی بكند و البته بعضی هم از اين فرصت استفاده كرده‌اند برای تبليغ خودشان؛ مثل فلان شركت كه اطلاعيه زده به مناسبت حضور رهبر، اجناسش را با 5% تخفيف ارائه می‌دهد.
 
فرق بنرهای مردمی از مدل‌های رسمی كاملاً مشخص است. مردم راحت‌تر حرف می‌زنند. تكلف ندارند، آن هم با رهبرشان. نبايد انتظار رسمی نوشتن از آنان داشت. پس عجيب نيست ديدن چنين شعری:
«سيد علی! جونم فدات ای رهبر ما / سيد علی! كم نشه سايه‌ات از سرِ ما / سيد علی! نذر تو روح و پيكر ما»

ساعت از 8 صبح گذشته. هنوز مردم، دسته‌دسته به سمت محل استقبال حركت می‌كنند. انواع و اقسام پرچم و عكس رهبر و دست‌نوشته را هم توی دست‌شان گرفته‌اند. گروه‌هايی هم از شهرهای اطراف قم آمده‌اند. دسته‌ای از مردان و زنان جعفرآبادی، برخلاف جمعيت حركت می‌كنند. احتمالاً می‌روند حرم برای سخنرانی.

اينجا از آن دوراهی‌های زندگی است كه بايد انتخاب كرد. يا می‌توانی توی مسير استقبال باشی و بعد از دو سه ساعت انتظار، شايد رهبرت را از چند متری ببينی و يك دل سير اشك بريزی، بعد هم بروی خانه و پای تلويزيون، پخش مستقيم صحبت‌ها را نگاه كنی؛ يا بی‌خيال استقبال شوی و بروی حرم، محل سخن‌رانی و بعد از سه‌چهار ساعت انتظار، يك ساعتی را پای صحبت‌های رهبر بنشينی و سير نگاهش كنی، از فاصله چندده متری. انتخاب با شماست.

وانت خبرنگاران، يكی از پرتراكم‌ترين نقاط كره زمين است، حتی بيشتر از اتوبوس‌های شركت واحد. 25خبرنگار عاقل و بالغ را می‌ريزند توی يك وانت. وانتی كه به مدد هنر جوش‌كاری، دو تا پله خورده و رفته تا روی سقف ماشين. هر خبرنگاری هم يكی دو تا وسيله گرفته دستش، از دوربين عكاسی و لنزش گرفته تا دوربين فيلم‌برداری و پايه‌اش.

وانت ما می‌رود روی پل باجك و می‌ايستد تا خبرنگارها چند عكسی از جمعيت بگيرند. آقا هنوز نيامده. راننده و محافظ‌ها تصميم می‌گيرند حالی به خبرنگار جماعت بدهند. راه می‌افتند توی مسير كه بلوك‌های سيمانی و داربست‌‌های فلزی و البته زنجيره انسانی بخشی از آن را برای تردد خودروی رهبر خالی نگه داشته است.


مردم كه ماشين ما را می‌بينند، شعارهايشان را شروع می‌كنند. عده‌ای اسفندشان را دود می‌كنند. چند نفری می‌زنند به خط و با نيروهای حفاظت درگير می‌شوند تا خودشان را به رهبر برسانند. اما وقتی يك وانت با 25 خبرنگار را می‌بينند، خشك‌شان می‌زند. حالا متلك‌هاست كه نصيب ما می‌كنند: «پس آقا كو؟» «دفعه آخرت باشه اين‌وری ميای» «يه عكس از ما بگير» يك نفر هم يك مشت گُل رُز را محكم پرت می‌كند توی صورت‌مان. دردش از شاخه‌های درخت كمتر نيست، اما لابد تويش كلی مهر و محبت بوده.

اين چند تا عكس و فيلمی كه می‌گيريم، به قيمت چند زخم روی چشم و صورت و دست‌مان تمام می‌شود. زخم‌هايی كه شاخه‌های درخت روی بدن‌مان می‌اندازد و من كه در پشت‌بام وانت نشسته‌ام، بيشتر از همه ميزبان اين شاخه‌ها می‌شوم.

برمی‌گرديم روی پل باجك. حواسم به اتوبوس‌های پارك شده در ورودی خيابان (به‌عنوان مانع) است و ماشين‌هايی كه خيلی راحت در كوچه‌های منتهی به باجك (خيابان 19دی) پارك كرده‌اند كه ناگهان صدای شعار جمعيت بلند می‌شود. درست مثل بيت رهبری، از شعار مردم متوجه ورود رهبر می‌شوم. همان شعارهای كوبنده هميشگی.

نمی‌دانم به‌خاطر صدای شعارهاست يا راديو تلويزيون پخش مستقيم دارد كه يك‌هو پشت‌بام‌ها هم پر می‌شود و عده‌ای هم از توی كوچه پس‌كوچه‌ها می‌ريزند توی خيابان. حالا كشمكش مردم و نيروهای حفاظت ديدنی است. هركس به طريقی می‌خواهد خودش را به ماشين رهبرش برساند. هر چند قدم، مردم توانسته‌اند از موانع سه‌گانه داربست، بلوك و زنجيره انسانی بگذرند و بيايند وسط خيابان.

هنوز ماشين آقا ده متر هم وارد خيابان نشده كه جنگ مغلوبه می‌شود. دور ماشين را مردم می‌گيرند و ماشين متوقف می‌شود. راننده ما كه حواسش نيست، فاصله‌مان را تا ماشين رهبر به 30 متر می‌رساند. خيالمان راحت می‌شود كه تا چند دقيقه ديگر، خبری از ماشين رهبر نيست. چشم می‌اندازيم توی جمعيت.


پيرزنی از روی جوی آب نسبتا پهن، می‌پرد توی خيابان. پيرزن و پرشش به كنار، تازه متوجه جوی پهن بدون جدول می‌شوم و بعد هم ماشين رهبر كه با فشار جمعيت به همان سمت هول داده می‌شود. خداخدا می‌كنم راننده، توی آن شلوغی اطرافش، جوی را ببيند.

يك عده با لباس سفيد يك‌شكل در جمعيت هستند. روی لباس‌ها عكس آيت‌الله خامنه‌ای چاپ شده است، با شعری زير آن: «علمدار ولايت. دانشجويان فدایت»



خانمی با صدای بلند به شوهرش می‌گويد: «فقط عكس بگير» و قاعدتاً شوهر هم چاره ديگری ندارد. موبايل را بالا می‌گيرد تا تصوير بهتری شكار كند. كاری كه خيلی‌های ديگر هم دارند می‌كنند.

حالا همه دارند "گردن‌كشی" می‌كنند. گردن‌شان را می‌كشند بلكه قدشان چند سانتی‌متر بلندتر شود. پنجه‌پا هم به همين درد می‌خورد. فرق هم نمی‌كند از چه تيپی باشند. نمونه‌اش همين چند روحانی جاافتاده‌ای كه به زور تعادلشان را روی جدول باغچه حفظ می‌كنند، ولی همچنان به قانون گردن و پنجه پايبند مانده‌اند.
 
برخی هم ايده به خرج داده‌اند برای قدبلند شدن. تير چراغ برق، باجه تلفن، ايستگاه اتوبوس، سقف ماشين، لبه پنجره مغازه‌ها، داربست، درخت، ديوار منزل و حتی دوش دوستان از جمله چيزهايی است كه می‌توان از آن استفاده كرد. مرد و زن هم ندارد.
آنهايی هم كه شانس آورده‌اند و خانه‌شان كنار همين خيابان است كه پنجره دارند و بالكن و پشت‌بام.


جمعيت دور ماشين رهبر، همه را به اين نتيجه رسانده كه می‌شود پشت نرده‌ها هم نماند. همه سعی می‌كنند از موانع رد شوند و نيروهای انتظامات هم به تلاش بی‌نتيجه‌شان ادامه می‌دهند. اما يك «الله اكبر» كافی است كه موانع برداشته شود.
پيرمردی سعی می‌كند از نرده‌ها بپرد. انتظامات جلويش را می‌گيرد. خيلی مخالفت نمی‌كند. عصايش را برمی‌دارد و برمی‌گردد. معنی يكی از بنرها را بهتر می‌فهمم: «كلنا عمار»

پيرمردی وانت ما را می‌بيند و به سمت‌مان می‌دود. چهره‌ای شكسته و روستايی دارد. غم عجيبی توی نگاهش موج می‌زند. چندباری می‌دود، اما ماشين كه سرعت می‌گيرد، خودش را نمی‌شكند. می‌ايستد. چندبار بلند به راننده می‌گويم كه بايستد. محافظ‌ها تازه متوجه‌اش می‌شوند. يكی می‌رود و نامه‌اش را می‌گيرد.

با چادر سفيد روی سرش، برای رهبر دست تكان می‌دهد. طبقه‌های ساختمان را می‌شمارم. اگر همكف را حساب نكنيم، طبقه ششم ساختمان است. نمی‌دانستم قم هم ساختمان شش‌طبقه دارد.

با پای برهنه، كنار وانت ما حركت می‌كند. نمی‌فهمم از آنهايی است كه پابرهنه آمده‌اند برای استقبال يا از آن‌هايی است كه كفشش را توی شلوغی جمعيت از دست داده. حالا می‌فهمم آن‌هايی كه كفش‌شان را دست‌شان می‌گرفتند و می‌رفتند سمت ماشين رهبر، حواسشان به خيلی چيزها بوده است. كمترين چيزش اين كه الآن توی يك كپه كفش و لنگه كفش، دنبال چيزی نمی‌گردد.

بعضی‌ها نمی‌توانند كارشان را تعطيل كنند. ناچارند سر كارشان باشند. اينجاست كه پنجره به كار می‌آيد. پرستارها جمع شده‌اند طبقه دوم بيمارستان، پشت يك پنجره. كارمندهای بانك هم طبقه دوم بانك‌شان، پشت دو پنجره. نانواها هم همان طبقه اول، كنار دخل.

ماشين رهبر آتش گرفته يا موتورش سوخته. دود تمام ماشين را گرفته. فكر كنم الآن نوبت ماشين‌های آمبولانس و آتش‌نشانيِ پارك شده در كوچه‌های اطراف است كه دست به كار شوند. اما دود كه كم می‌شود، معلوم می‌شود يك نفر جوگير شده، منقل و زغال و اسفند را برده پای ماشين، چند مشت اسفند ريخته روی زغال، دود همه‌جا را گرفته.

تعادلم خوب نيست. دفترچه را می‌گذارم روی كمر عكاس جلويی و گزارشم را می‌نويسم. برمی‌گردد و نگاهم می‌كند، به روی خودم نمی‌آورم.
تعادلش خوب نيست. دوربينش را می‌گذارد روی كمرم و زوم می‌كند روی سوژه‌اش. برمی‌گردم و نگاهش می‌كنم، به روی خودش نمی‌آورد.

ماشين رهبر را كه می‌بيند، عكس رهبر را كه توی دستش گرفته، باز می‌كند و با ذوق بالا می‌گيرد. آن‌قدر ذوق دارد كه متوجه نمی‌شود عكس را برعكس گرفته. سعی می‌كنم متوجه‌اش كنم، اما متوجه من نمی‌شود. احتمالا فردا پس‌فردا بايد در بعضی سايت‌‌ها بخوانيم: «مردم قم در اعتراض به آقای خامنه‌ای به خيابان ريختند»

بالاخره بعد از حدود 1.5 ساعت، اين 5 كيلومتر را طی می‌كنيم و می‌رسيم به حرم. هرچه جمعيت در كل مسير حضور داشت، همان‌قدر هم در چهارراه بازار ايستاده است. مانده‌ام چه‌طور قرار است به حرم برسيم. كه چشمم به مسير ويژه‌ای می‌افتد كه با داربست پوشش داده‌اند تا فقط ماشين‌های اسكورت وارد شوند. اما ماشين كه وارد می‌شود، حدود 300 نفر هم از دروازه رد می‌شوند. گذشتن از چند مانع 300 نفر را به 50 نفر می‌رساند در حالی كه وانت ما پشت در می‌ماند. ناچاريم منتظر بمانيم تا خلوت شود و در را باز كنند.

در را كه باز می‌كنند، ديگر ماشين رهبر را نمی‌بينيم. مسير را پياده تا حرم می‌رويم. 50 نفری كه وارد شده بودند، در حال برگشتن هستند. در آخری شوخی بردار نبود. كسی را راه نداده‌اند. حالا همه دارند برمی‌گردند. يكی از جوان‌ها كه دوربين‌های ما را می‌بيند، فرياد می‌زند: «به همه دنيا بگيد كه قمی‌ها چه جوری از رهبرشون استقبال كردن».