Gerdab.IR | گرداب

وبلاگ "اسکالپل"

من محمّدم! فرزند علی بن موسی الرّضا

تاریخ انتشار : ۱۶ آبان ۱۳۸۹

یک کودک در کنارهٔ گذرگاه ماند و از جای خود نجنبید، پسری هفت-هشت ساله؛ در شگفت شدم از نهراسیدن، نگریختن و ایستادن او. پرسیدم: «تو چرا فرار نکردی، مثل دیگر کودکان ؟!» محکم و استوار گفت: «نه راه تنگ بود که نیاز به کنار رفتن باشد و نه جرمی کرده بودم که مستلزم گریختن. چرا باید فرار می کردم ؟!»

اکنون مأمون در بغداد است. بار و بنه خلافتش را از خراسان برچیده و به بغداد کوچیده است. چندی پیش، او به امام هفت سالهٔ ما نامه نوشته است و او را به بغداد فراخوانده است. به ظاهر برای اعزاز و اکرام و در باطن برای زیر نظر داشتن امام.

و امام روز قبل یا قبل‌تر وارد بغداد شده است، اما با مأمون ملاقاتی نداشته است. این خاطره را مأمون، خود برای دوستان و اطرافیان نقل کرده است:

به شکار می رفتم، با جمعی از خدم و حشم. در بین راه و پیش از خروج از شهر، از دور تجمع کودکان را دیدم که با هم، بازی و گفتگو می‌کردند. طبق معمول، پیش از رسیدن کاروان ما، کودکان هر کدام به گوشه‌ای گریختند؛ از ترس یا از ابهت و صلابت خلیفه و همراهان و این طبیعی بود و اگر نمی‌گریختند غیر طبیعی؛ چرا که مردم اگر خلیفه حساب نبردند و نهراسند، تنظیم و تنسیق امور محال می‌نماید که سهل است، سنگ روی سنگ بند نمی‌شود.

... اما یک کودک در کنارهٔ گذرگاه ماند و از جای خود نجنبید، پسری هفت-هشت ساله؛ جذاب اما جسور، ملیح اما محکم، دوست‌داشتنی اما حساب بردنی. در شگفت شدم از نهراسیدن، نگریختن و ایستادن او. پرسیدم: «تو چرا فرار نکردی، مثل دیگر کودکان ؟!»

محکم و استوار گفت: «نه راه تنگ بود که نیاز به کنار رفتن باشد و نه جرمی کرده بودم که مستلزم گریختن. چرا باید فرار می کردم ؟!»

هر چه به ذهن خود فشار آوردم، حرفی برای گفتن پیدا نکردم. خلع سلاح شده بودم، از این پاسخ محکم و استوار. جای درنگ نبود. اسب را هی کردم و راه افتادم. هنوز خیلی از شهر دور نشده و در صحرا پیش نرفته بودیم که چشمم به درّاجی افتاد، زیبا و بلند پرواز. باز شکاری‌ام را گسیل کردم تا درّاج را برایم به چنگ آورد.

باز، رفت و رفت و رفت تا از دیده ناپدید شد. گمان کردم که باز نخواهد گشت. خود را مشغول کردم به شکارهای زمینی تا از حسرت رفتنِ باز، غافل بمانم.

باز، اما بازگشت. پس از ساعتی یا بیشتر. با ماهی کوچکی در دهان. ماهی را در دست‌های من گذاشت؛ ماهی هنوز جان و جنبش داشت.

حیرت کردم. باز و صحرا و ماهی، آن‌قدر حیرت کردم که دل کندم از ادامه شکار و راه بازگشت پیش گرفتم. در راه، دوباره برخوردم به همان کودک که در راه رفتن دیده بودم و سخن تند و تلخ از او شنیده بودم. با خود گفتم: «مجالی است تا کودک را به این شکار حیرت‌انگیز مغلوب گردانم.»

پیش رفتم و پرسیدم: «اگر گفتی این چیست در دست‌های من ؟!»

کودک بی‌لحظه‌ای درنگ و تأمل پاسخ داد: «خداوند متعال دریاها را آفریده است که ابرهای آسمان از تبخیر آب‌های آن پدید می‌آیند و گهگاه ماهیان کوچک، همراه تبخیر آب دریا به آسمان می‌روند و بازهای پادشاهان آن را شکار می‌کنند و پادشاهان آن را در دست می‌گیرند و سلالهٔ نبوّت را به آن می‌آزمایند.»

از اسب پیاده شدم، خواسته و نخواسته، و پرسیدم: «تو کیستی؟»

گفت: «من محمّدم! فرزند علی بن موسی الرّضا»