تنها یک پدر میتواند خراش روی دست و پا و صورت فرزندش را درک کند. اصلا شاید درد ناراحتی پدر بیشتر از زخم روی صورت فرزندش باشد. گفتم زخم و خراش، نگفتم از دست دادن فرزند! در چنین شرایطی، فقط پدری که فرزندی را از دست داده باشد، معنای این درد را میفهمد. گفتم فرزند، نگفتم پنج فرزند! شاید اینجا هیچکس نتواند حال و روز "علی محمد افراسیابی" را درک کند که پنج پسرش را از دست داده بود.

البته این عبارت "از دست دادن" معنای ظاهری مرگ است. اگر شهادت در ذهن علی محمد افراسیابی به معنای نابودی و فراموشی پسرانش بود، به همان بچه اولش بسنده میکرد و اجازه نمیداد که پسران دیگرش هم راه او را ادامه دهند. اما شهادت، معنایی جز همین مرگ ظاهری و نابودی و عدم دارد.
ما باید بنشینیم و درباره بزرگی و مردانگی چنین پدرانی ساعتها فکر کنیم که حقیقتا چه چیزی باعث میشد تا اینچنین غم از دست دادن فرزندانشان را تحمل کنند و خم به ابرو نیاورند؟ این چه ایمانی بود که باعث میشد پدران و مادران شهدا، همه داشتههایشان را تقدیم اسلام و انقلاب کنند؟ و عجیب اینکه علیرغم این همه فداکاری و از خودگذشتگی، باز هم خود را به نظام و انقلاب و امام بدهکار بدانند و از کسی طلبکار نباشند؟!
نکته مهم این است که چنین افرادی راه اصلی را فراموش نمیکنند. یعنی راه امام، راه شهدا و وصیتنامهی شهدا را. خون شهید را بهانه نمیکنند برای مقاصد سیاسی و فتنهگری. البته وظیفه خود میدانند که به خاطر خون شهید، از نظام و انقلاب و ولایت و رهبری دفاع کنند، چون اینها مقاصد سیاسی نیست، وصیت و آرمان شهداست.
به همین جهت، آدمهایی مثل علی محمد افراسیابی نه اسمشان در بیانیههای فتنهگران میآید و نه عکس یادگاری با فتنهگران میگیرند و نه میزبان روضهخوانیهای زنانه میشوند تا به بهانه شهدا، یاد "ندا" و "سعیده پورآقایی" و "ترانه موسوی" را زنده نگه دارند و شهید و شهادت را مسخره کنند. ضمنا بیبیسی و جرس و کلمه و سحام نیوز و بالاترین و خودنویس هم به یاد او و فرزندان شهیدش، شعر "بسیجی واقعی" را نمیخوانند!