تقویم را ورق میزنم.
روزها و هفتهها را میگذرانم تا به خندهآورترین روز سال برسم؛ روز جهانی حقوق بشر!
دیگر تقویم را ورق نمیزنم و به صفحه خالیای که جلوی رویم باز مانده است، خیره میشوم. کمی بعد، از لابهلای سطرهای سفید، خطوط نانوشته آشکار میشوند.
در خط اول، کودک گرسنه آفریقایی را میبینم که بر گور کوچک برادرش میگرید، اما فقط تا نیمههای خط، صدایش را میشنوم؛ به انتهای خط که میرسم، او نیز از گرسنگی جان داده است.
به مضحکترین روز سال میخندم؛ در حالی که گوشهایم از نالههای مردم دهکدهای در افغانستان پر شده است. بمبهای ده تنی از آسمان، خانههای گلیشان را نشانه رفته است و آنها هنوز بر کشتهشدگان بمباران روز قبل میگریند.
حالا دیگر قهقهه میزنم، پژواک قهقهه من با صدای شلیک موشکی در خلیج فارس همراه میشود؛ موشکی که چند لحظه دیگر ۲۹۰ نفر را به کام مرگ خواهد فرستاد؛ عددی مناسب که باید به اندازه آن برای جشن گرفتن روز جهانی حقوق بشر، شمع روشن کرد!
مضحکترین روز سال، هر سال مرا به خنده میاندازد. مگر میشود من با آن سرباز آمریکایی که اسلحه برداشته است و برای دفاع از منافع ملیاش عازم کشورهای همسایه من شده است، برابر باشم؟
نه! این خلاف حقوق بشر است.
مگر میشود کودک افغانی که در زیر بمبهای اهدایی طرفداران حقوق بشر جان داده است، با سرمایهداری که در برجهای دوقولی تجارت جهانی کشته شده است، برابر باشد؟
نه! این خلاف حقوق بشر است.
مگر میشود سیاهپوست آفریقایی که تنها به جرم سیاه بودن، محکوم است با ارباب سفید پوستش که هر سال برای شکار به آفریقا میآید، برابر باشد؟
نه! این خلاف حقوق بشر است.
در پایان مضحکترین روز سال، روی میز را از مضحکترین اوراق قرن پاک میکنم و سطل آشغال را زیر بار عظمت اعلامیه جهانی حقوق بشر، دفن میکنم.