وبلاگ "قلم‌زن"

مباهله

تاریخ انتشار : ۲۸ آذر ۱۳۸۹

خود را مسلمان می‌نامیدند. نه چیزی گفتند و نه چیزی شنیدند. او آمد. خواهرش آمد. برادرش آمد. پسرانش آمدند؛ یکی بیمار بود، دیگری رعنا، آن یکی شیرخواره. دخترانش آمدند. سه ساله و هفت ساله. کوچک و حساس. بهترین و مقرب‌ترین یارانش آمدند.

- نصرانی بودند. گفتند بگذارید ببینیم با چه کسانی می‌آید تا  ما را نفرین ‌کند.
او آمد. دو نوه‌اش را آورد. دختر و دامادش هم آمدند.
ترسیدند، منصرف شدند، رفتند  تا نفرینشان نکنند.

- خود را مسلمان می‌نامیدند. نه چیزی گفتند و نه چیزی شنیدند.
او آمد. خواهرش آمد. برادرش آمد.
پسرانش آمدند؛ یکی بیمار بود، دیگری رعنا، آن یکی شیرخواره.
دخترانش آمدند. سه ساله و هفت ساله. کوچک و حساس.
بهترین و مقرب‌ترین یارانش آمدند.

یارانش را کشتند، نزدیکانش را تشنه شهید کردند، خواهر و دخترانش را به غارت و اسارت بردند.
خودش را …

نه ترس از نفرینی و نه حیایی …

«… پدر داغدار و مصیبت‌زده تا دست خود را زیر گلوی فرزند خردسال گرفت، پر از خون شد. آن‌گاه خون‌ها را به سمت آسمان پاشید و فرمود: لعنت خدا بر شما باد که از انسانیت بوئی نبرده‌اید .جای آن‌که قطره‌ای آب به این طفل دهید، تیر بر گلوی او نشانه می‌روید. اگر دین ندارید لااقل آزاده مرد باشید.»