گرداب- حیدر رحیمپور ازغدی از مبارزین قدیمی مشهد است که دوستی دیرینهای با آیت الله خامنهای دارد. آنچه در ادامه میخوانید روایت رحیمپور ازغدی از زندگی رهبر انقلاب اسلامی که جذابیت فراوانی دارد. عدم ویرایش متن نیز به دلیل نزدیکی به گفتار و جذابیتهای روایت حیدر رحیمپور ازغدی است.
- درباره نحوه آشنایی خود با رهبر معظم انقلاب و خاطرات مربوط به مبارزات پیش از انقلاب و نقش آیت الله خامنهای در پیشبرد انقلاب توضیح دهید. درباره شناخت من از آقا، من هفت سال از آقا بزرگترم. محمدرضا حکیمی هم شش سال یا پنج سال. این داستانش اینه که یک روزی بعد از کودتای بیست و هشت مرداد ما همه عصبانی که خدایا چی میشه توی مدرسه بودیم. در مشهد روحانیت خط اول نهضت نفت را بر عهده داشت. حکیمی هفده هجده ساله بود و من بیست ساله. میگفتیم هر صد سال یک نابغه میاد. جنگ داشتیم که نابغه آینده من هستم یا او؟
او ادبیاتش خیلی خوب بود، ادبیات عربش، من هم سوادم در ادبیات خوب بود ولی ادبیات او بهتر بود. به همین خاطر او میگفت که نابغه آینده من هستم. بنده هم به خاطر کتابهای زیاد به خصوص کتابهای حوزوی که خوانده بودم میگفتم من هستم. یک مرتبه دیدیم یک نوجوان دوازده سیزده ساله از جلوی ما رد شد که به تمام معنا آخوند بود. یعنی نعلین و کفش آخوندی و عبا و عمامه، به تمام معنا. یک الفیه در دستش است و دارد میخواند و الفیه را حفظ میکند و ما بطاعت و الف قد جمع یبصر فیالجت... به یکباره حکیمی گفت (آن نابغه) این است، نه تویی و نه من! بعد ما دیگر ایشان را ندیدیم.
نمیدانم از چه سنی از مشهد برای تحصیلش به قم و تهران رفت. هنوز هم نمیدانم. حالا در مورد اینکه رسائل و مکاسبش را نزد آقا مجتبی خوانده بود یا نزد آیت الله میلانی خوانده بود یا نه نمیدانم. میدانم که در سال ۴۲، یعنی زمانی که بیست و چهار ساله بود به نمایندگی از طرف امام آمد که با علمای مشهد پیرامون مذاکرات درباره ماجراهای سیاسی تماس بگیرد. من ده یازده سال بود که ایشان را ندیده بودم. ما دیدیم که یک طلبه خیلی خوش تیپ و جاافتاده، با علما تماس میگیرد. یعنی با افراد مثل آشیخ حسین و استاد ما آقا مجتبی، با آیت الله میلانی تماس میگیرد و بعداً یکی از اشخاصی که در هماهنگی انقلاب در مشهد و روحانیت مشهد با امام نقش مهمی داشت، ایشان بودند.
این حرفها را کسی نمیداند و من هم به هیچ کس نگفتهام. این مسائل گذشت و آقا صد در صد به چهرهای سیاسی تبدیل شد. بگیر و ببندها، زندان، تبعید و... ادامه داشت. در همان زمان در مشهد، او و هاشمینژاد و طبسی را گرفتند. آقای طبسی فردی بسیار متدین و خوب بود ولی در آن زمان، سیاسی نبود. هاشمینژاد هم پیش از جریان انقلاب، کارهای فرهنگی عام المنفعه میکرد. این سه نفر زندان رفتند. وقتی که از زندان آمد...
ما دیگه کم کم رفیق شده بودیم. از سال تقریباً ۳۵ ما دیگر رفیق شده بودیم در کانون نشر حقایق علی شریعتی با شخصیتهای سیاسی درجه یک رفیق شده بودیم و آقای خامنهای هم دقیقاً در جمع ما بود. در صورتی که فاصله سنی بود، فاصله کاری بود، ما زمان نهضت نفت از شخصیتها بودیم، در حالی که ایشان در آن زمان ده دوازده ساله بودند. یادم میآید وقتی نواب به مشهد آمد و میهمان مهدیه بود ایشان هم میآمدند و هر جا نواب میرفت کاملاً محو در او بودند که چه میگوید و چه کار میکند. بعد وقتی در سال ۴۲ به زندان رفت با آقایان طبسی و هاشمینژاد در یک بند بودند.
وقتی برگشت من گفتم که اینها خیلی در فاز سیاست نیستند گفت در زندان هر دو نفرشان را ساختم. دیگر بعد از آن بینی و بین الله کاملاً قرص و محکم در صحنه حاضر بودند، به طوری که تا سال ۵۷، طبسی و هاشمینژاد و آقا و بنده از شخصیتهای انقلاب بودیم و من از سال ۴۲ تا ۵۷ شب نامه نویس بودم و بسیار خوب کار میکردیم و شب نامه اول به اصفهان میرفت و در آنجا ماشین و منتشر میشد و بعد در ایران پخش میشد و دو ماه بعد یکی از آنها را به خانه خود ما میانداختند.
بعد آقا زندانهای کوتاه مدت و بلندمدت و تبعید و... را تجربه کردند و کم کم طوری شد که تقریباً اکثریت انقلابیون و جوانهای ایران ایشان را میشناختند. این را فراموش نمیکنم که به شهرهای مختلف میرفت و به هر شهری که میرفت به خانه آخوند بزرگ آن شهر یا امام جمعه آن شهر میرفت حالا آن امام جمعه با هر عقیدهای بود انقلابی یا غیر آن با بزرگان به خانه او میرفت و گپ میزدند و گفتوگو میکردند و برایش منبر درست میکردند و وقتی بر میگشت، میگفت که یک پایگاه در آنجا درست کردم و ایشان همین طور به هر جایی که میرفت پایگاه ایجاد میکرد.
چون من از نزدیک شاهد بودم اینها را میدانم و الا کس دیگری نبوده و نمیداند. ما میدیدیم که یک پایگاه خوب درست کرده و
خدا شاهد است که تا قبل از رهبری ایشان در ایران هیچ کس به اندازه آقای خامنهای در سراسر ایران دوست و آشنا و شناس نداشت. هیچ احدی در ایران... هر جا که میرفت اهالی آنجا را به اسم میشناخت و با آنها حال و احوال پرسی میکرد. تا سالهای اخیر که نزدیک به انقلاب بود و ایشان شخصیت مبرزی بودند. یادم میآید که در اوایل سال ۵۶ بود که ایشان را گرفتند و به ایرانشهر تبعید کردند. ما چهار پنج نفر بودیم که تصمیم گرفتیم به دیدن کسانی که تبعیدی هستند برویم و هدف اصلیمان هم آقا بود. این چهار پنج نفر، همه صاحب نظر بودند. آقای سرشدار رحمت الله علیه بود، قدسی بود که شخصیتی علمی فرهنگی بود، آقای امیرپور بود، یک فرد دیگری بود که حالا روشنفکر شده، روشنفکر یعنی تاریک فکر. ابراهیم خدادادیان. پنج نفری به آنجا رفتیم. در راه وقتی این افراد تبعیدی را میدیدیم پول برده بودیم، گفتیم این بچهها محتاج نباشند. اول از همه پیش آقا رفتیم. قبل از اینکه برویم این طور تصور میکردم که ایشان در آنجا گرفتاری دارد.
خانمم تمام طلاهایش را جمع کرد. تحویل داد به سرشدار گفت بده به آقای خامنهای. وقتی رفتم آنجا و پول را هم بردم آقا خندید. گفت هر چه پول لازم دارید هر کمکی میخواهید برایتان انجام بدهم. گفت مردم اینجا با من هستند. به همین زودی یک جوری رفیق شده بود یک جوری خودمانی شده بود که تمام مردم با او بودند.
رفیق شهر شده بود؛ یعنی افرادی که میآمدند و جوانهایی که میآمدند مثل این بود که ده سال است با او رفیقند. یک جوری که تصور نمیکنید. بعد گفت آقاجان هر چی میخواهید به شما بدهم. شما بروید به خلخالی و معادی خواه و شیخ علی تهرانی و... که در جاهای دیگر تبعید بودند بدهید.
آقای خامنهای گفت برو به آنها بده، من نمیخواهم. طلاها را هم به صندوق مشهد بده که دست رضازاده بود. همه این مسائل را که دیدیم در راه که میرفتیم گفتم بچهها بیایید رأی مخفی بگیریم ببینیم چه کسی از ما شایستهتر است! هر شش نفرمان به آقای خامنهای رأی دادیم. در صورتی که آقای خامنهای در آن زمان هم جوانتر بودند و هم عکس العمل خارجیش آن طور نبود. خلخالی را شما یک چیزی میشنوید چه کار میکرد، شیخ علی تهرانی در مشهد غوغا میکرد، هر شش نفرمان گفتیم که بعد از امام شایستهترین فرد ایشان است. رأی مخفی هم داده بودیم. برای چه؟ برای اینکه وقتی آدم نگاه میکرد میدید که بینی و بین الله، به قول قدسی، این چیز دیگری است.
- درباره دوران پس از پیروزی انقلاب و فعالیتهای آیت الله خامنهای در آن دوران بفرمایید. تا زمانی که انقلاب پیروز شد. بعد از پیروزی انقلاب، من اصلاً گریهام میگیرد از آنچه ایشان کشید. چپ و راست، پشت پرده با ایشان مبارزه میکردند، لیبرالها هم مبارزه میکردند، همهشان دشمن درجه یکش بودند. دقیقاً شرایطش مانند امیرالمومنین
(ع) بود. قاسطین و مارقین و ناکثین با او مقابله میکردند. ولی خب امام به صورت غیرمستقیم هوایش را داشت. ایشان را به عنوان نماینده خودش در ارتش گذاشت و بعد هم مسئولیت فرماندهی قوا را به ایشان داد.
یک روزی من در تهران بودم. آقا همیشه جبهه بود. من در تهران بودم؛ گفتند آقای خامنهای از جبهه آمده و نماز جمعه را ایشان میخواند. دیر به نماز جمعه رسیدم. گفتند رفته دبیرستان علوی. رفتم آنجا. آن کسی که آنجا بود مرا شناخت و گفت که آقا دستور دادند که حتی اگر از دفتر امام زنگ زدند تا چهار بعدازظهر، بگویید امکان ندارد بیاید. من سه شبانه روز است که چهارپنج ساعت بیشتر نخوابیدهام. یک دفعه گفت که حیدر آقا را بگویید بیاید داخل. گفتم آقا شما میخواهید بخوابید. گفت نه، خوابم نمیبرد. نشسته بود دیدم واقعاً لاغر و نحیف شده است. تا که مرا دید شروع کرد گریه کردن. گفت حیدر آقا! بنی صدر بسیاری از بچههای لانه جاسوسی را کشت. آن جریان هویزه و شهید علم الهدی را میدانید که؟
جریان را تعریف کرد و زار زار گریه کرد. شدیداً گریه میکرد و میگفت بچهها را کشت! بچهها را کشت به همین راحتی. بعد هم گفت خیلی کار خوبی کردی آمدی، دلم پر بود و خوابم هم نمیبرد.
دیگر ما دو سه ساعتی با هم بودیم بعد من گفتم آرام گرفتید استراحت کنید ولی در آن شب خیلی ناراحت بود. بعد از یک جهت، آخوندهای سنتی، مرتجعین، هر چه اسمش را بگذارید، اینها آقای خامنهای را رد میکردند. از یک طرف مجاهدین خلق و مارکسیستها و از یک طرف هم لیبرالها و شکست خوردههای نهضت، دشمن درجه یکشان را ایشان میدانستند. تا بالاخره ترور ایشان اتفاق افتاد. بعد از ترور من چند روز بعد به دیدنشان رفتم و خیلی ناراحت شدم. پرسیدم که دستتان چطور است؟ گفت یک آرزو داشتم که موجه بود این را قطع کنم از بس که درد میگیرد ولی نمیشود شخصیت رئیس جمهور دستش را قطع کنند، با یک دست بیاید نمیشود؛ باید ظاهرش را داشته باشد
اما خیلی درد میکشد. برگردیم به مدیریتها و ریاستهای ایشان. هر کجا و با هر کسی که برخورد داشت، چه موافق و چه مخالف، اندکی که میگذشت اگر از اشقیا بود کینهاش بیشتر میشد، اگر انسان معمولی بود تسلیم میشد. در مورد ریاست جمهوری ایشان هم که میدانید جریان آنچه بود؟ امام به هیچ کس از روحانیون شغل نمیداد. فقط راشد را گذاشته بود در وزارت ارشاد. ولی شغل نمیداد. در امور اجرایی روحانی به کار نمیگرفت و در وکلای مجلس هم آزاد گذاشته بود که خود مردم هر که را خواستند انتخاب کنند. بعد وقتی که آقا ترور شد امام گفت که در ریاست جمهوری نامزد شود.
- پس از رحلت حضرت امام(ره) و در دوران رهبری ایشان چه وقایعی رخ داد؟ نحوه مدیریت و برخورد ایشان در وقایع مختلف چگونه بود؟ تا اینکه دوران رحلت امام و ولایت ایشان شد. بعد از ولایتش من خدمت ایشان رسیدم،
به حال گریه میگفت که من نمیدانم! مگر خود خدا تأیید کند که من بار خمینی را بکشم. مگر خود خدا تأیید کند. گفت وقتی مرا کاندید کردند، یک نفر و آن هم خود من در مخالفت صحبت کردم بقیه موافق، صحبت کردند. من اعلام کردم که من رأی ندادهامها! من رأی ندادم و موافق هم نیستم اما اگر تحمیل شود دیگر چاره ندارم. وقتی ولی فقیه شدند، حالا شعور سیاسی را ببینید، آقای خامنهای در عین کارهای سیاسی، هم سطح درجه یک درس میدادند و هم کفایه درس میدادند و هم مطالعات خوبی داشتند.
به نظرم قرآن و نهج البلاغه را حفظ هستند، یکی را کامل و آن دیگری را به صورت نیمه. در روایات هم بسیار بسیار کار کردهاند. بسیار زیاد. وقتی ولی فقیه شدند برخی شروع به کنایه زدن کردند کهای بابا! مراجعی مثل خویی، مثل بروجردی و... داشتیم حالا اوضاع به کجا کشیده؟! ایشان تحمل کردند و بلافاصله یعنی چند روز بعد یک حوزه کامل درست کردند از شاگردان چهار نفر از مراجع بزرگ، بروجردی، حکیم، امام و خویی. شاگردان این آقایان را جمع کردند. همان وقت شروع به بحث کردند. ایشان یک مسئله را عنوان میکنند آنها رد میکنند یا یک نفر بین آنها رد میکند. در طول این بیست سال این کار را رها نکرد و به طور رسمی ادامه دادند.
کار به جایی کشید که پارسال یک نفر از آقای مصباح پرسیده بود که آقا ما به چه کسی مراجعه کنیم؟ بعد ایشان میفرمایند از نظر من، اعلم بر همه آقای خامنهای است. آقای مصباح برای خودش عالمی است؛ محقق هم هست؛ میگوید از نظر من ایشان اعلم است. آقای جوادی آملی به خود من میگفت: «شما از کسانی هستید که بسیار تند مینویسید. یادتان باشد که خط قرمز آقای خامنهای است. گفتم: باباجان! شما چهار روز است که آقای خامنهای را میشناسید و من چهل سال است که ایشان را میشناسم. (همراه با خنده) شما اگر یکی یکی بپرسید همین را میگویند. حالا من خودم سطح تحصیلاتم بالاست، خارج را سه چهار سال خواندهام و خوب هم درس خواندهام. خدا شاهد است آقای خامنهای را به معنای حوزوی اعلم میدانم نه به معنای سیاسی.
به آن معنا که از هجده سالگی، از بیست و دوسالگی، بیست و پنج سالگیش اعلم بود. به معنای جهان بینی و... از بیست و پنج سالگی اعلم بود. حالا برگردیم به ماجراهای سبزپوشها. آقای خامنهای در دوران دوم خردادیها، بسیار پخته شد. بسیارها! نه اندک! اول دوم خردادیها وقتی رفتند در یک مجلسی برای دیدار با رهبر، یک جوری در مجلس نشسته بودند که من تلویزیون را خاموش کردم. یعنی قصد اهانت داشتند. فیلمهایش را بروید نگاه کنید. مربوط به مجلس ششم است. چقدر اهانت آمیز نشسته بودند. بعد دو سه روز بعد یک دختر چهارده پانزده ساله را که فکر میکنم نخبه بود یا چیز دیگر بود، یک چیزی بود که بهانه خوبی شد، علم کرده بودند و از او پرسیدند که تو به عشق چه کسی این کار را کردی؟ او هم گفت فقط به عشق خاتمی. فقط خاتمی؛ نه دیگری! در رادیو و تلویزیون وضعیت به این صورت بود. خلاصه ما آتش گرفته بودیم.
یک روز برای دیدن آقا به تهران آمده بودیم و با حسن آقا، فرزندم به دیدن آقا رفتیم. ما واقعاً ناراحت بودیم. رفتیم دیدن ایشان و ابتدا کمی احوالپرسی کردیم. ایشان هم ساکت و آرام بودند. حسن گفت:
«آقا! جو چه جوریه!» گفت: «بسیار بسیار خوب!» ما از این جوابش خیلی تعجب کردیم. خلاصه صحبت کردیم و دیدم که بسیار آرام و خوب هستند و میگفت که اوضاع بسیار خوب دارد پیش میرود. خدا شاهد است وقتی گفت خیلی خوب دارد پیش میرود کسی نمیفهمید. بعد من فهمیدم. اللهم اشغل الظالمین بالظالمین. بعد رسید به جایی که دیگر وقتی آنها خیلی شلوغ کردند. رهبری فقط تحمل، تحمل، تحمل، تحمل؛ فیعینه قضا و فی حلقه شجی:
خار در چشم و استخوان در گلو اصلاً اعتنا نمیکرد. خیلی ساکت و واقعاً هم اهانت میکردندها! منظور و هدفشان ساختار ولایت فقیه بود نه شخص ایشان.
بعد که شروع به اهانت و تندروی کردند ایشان یک کلام گفت که هر چه مردم بخواهند من همان کار را انجام میدهم. خلاصه بعد از مدتی دوم خردادیها افولشان شروع شد. من در آن زمان بود که فهمیدم چرا آقا میگوید بسیار بسیار خوب شد. ایشان دیگر در آن مرحله پخته شده بود؛ علاوه بر آن مطالعات چهل ساله و پنجاه ساله و اندوختههای همه جانبه، اینجا پخته شده بود که با اینها آن طور برخورد کرد. ایشان همین جور نشست و نشست و تماشا کردند. فقط گاه گاهی یک کلمه میگفتند که همان یک کلمه بس بود.
باز هم او را رها نمیکردند و شروع کرده بودند به ایجاد نزاع، در تدبیر، از اول جوانیش مدبر بود ولی در اثر این کارکشتگی که زمان دوم خرداد به دست آورده بود فهمید با سبزپوشها چه کار کند
. خیلی حلم میخواهد که کسی قدرت داشته باشد و پشت تلویزیون بنشیند و آن صحنههایی که آنها انجام میدادند را ببیند و عکس العملی نشان ندهد و تماشا کند. توی خیابانها آشوب کنند، رهگذرها را بکشند، آتش بزنند و این بنشیند نگاه بکند. چرا؟ میخواهد مردم اینها را بشناسند نه اینکه ایشان بگوید که اینها بدند. ایشان معرفیشان نکند؛ مردم ببینند. بعد هم اینقدر تحمل کرد که همه مردم بگویند آقا! چرا اینها را قصاص نمیکنند؟ چرا اینها را نمیگیرند؟
بعد نامه نوشتند به یک صورت خیلی بدی و میخواستند که آقا انتخابات را باطل کند. ایشان هم گفت به من چه؟ من چی کاره هستم که انتخابات را باطل کنم؟ باید به شورای نگهبان بگویید. شورای نگهبان هم هی اینها را دعوت کرد، نیامدند و نمیآمدند؛ تا به فضاحت کشیده شدند. بعد شرایطی ایجاد شد که آن دو تا تظاهرات را مردم برگزار کردند و تظاهرات ۲۲ بهمن جوری شد که نه تنها سبزپوشها در ایران بلکه ساختار کودتای مخملین در جهان متزلزل شد، به برکت آقای خامنهای. یعنی به برکت آقای خامنهای کارهایی که در تاجیکستان شد، اتفاق نیافتاد؛ به برکت ایشان کارهایی که در اوکراین شد، اتفاق نیافتاد، یعنی
پرچم نفاق قرآن سر نیزه کردن را ایشان شکستند. دیگر اصلاً کودتای مخملین در جهان اتفاق نمیافتد. کودتای مخملین هر جا بشود افشا میشود. - آیا آقای موسوی از دوران نخست وزیری با آیت الله خامنهای مشکل داشت؟ من و آقای موسوی را آقای خامنهای در هیئت مؤسس حزب جمهوری اسلامی آورد. هر دو تای ما را و روزنامه را هم به او داد. حقیقتش هم شخصیت من بیشتر به ایشان نزدیک بود. چون آقای موسوی با میثمی بود؛ با بچههای التقاطی بود. آقا نجاتش داد و آوردش این طرف. علیه ولایت فقیه خیلی کار میشد. از ریاست جمهوری (زمان بنی صدر) یک نامه بیست، سی صفحهای علیه ولی فقیه نوشته بود که من جوابش را دادم به عنوان بحران کشنده. بردم ولی موسوی در روزنامه جمهوری اسلامی چاپ نکرد. گفتم چرا چاپ نمیکنی؟ آقای خامنهای گفت این زیاد از این کارها میکند؛ که بعد دادم به کیهان و در کیهان چاپ شد. آقای خامنهای میگفت که موسوی تقریباً یک هدف دارد. اینکه یا با من هم گامی نکند و یا به حرف من عمل نکند. لذا به رو نمیآورد ولی میترسید که این از این رفقای چپیش الهام بگیرد و به صورت مذهبی درآمده ولی از آنها الهام میگیرد. این وضعیت به همین صورت بود تا یک روزی موسوی آمد مشهد و سخنرانی کرد درباره ولی فقیه. عین عبارت این بود که گفت ما شاه را برداشتیم باز با دست خودمان شاه بتراشیم؟! مرادش ولی فقیه بود. من دو سه تا حملات بدی بهش کردم ولی روزنامهها اینها را چاپ نمیکردند.
- درباره روش رهبر معظم انقلاب در برخورد با فتنه گران و مقایسه تطبیقی این روش با مشی امیرالمؤمنین(ع) توضیح دهید. حق، تدبیر و سیاست نمیخواهد. درست که عمل کنی همان درست عمل کردن، پیروزی محسوب میشود. بنابراین لازم نیست ایشان روش خاصی به کار ببرد؛ همین که بر مبنای حق عمل میکند خودش منجر به پیروزی میگردد. مدیریت رهبر انقلاب در دوره فعلی شبیه دوران بیست و سه سال سکوت امام علی
(ع) و مظلومیت اوست. یعنی دقیقاً به لحاظ تقدم و تأخر زمانی، رفتار مبارزاتی ایشان در قبل از انقلاب و دوران مبارزه مشابه مدیریت علی
(ع) در دوره بعد از رسیدن به حکومت است و مدیریت ایشان در دوره فعلی مانند دوران بیست و سه سال سکوت علی
(ع) در دوران پیش از رسیدن به حکومت است.
- در مورد توکل رهبر معظم انقلاب و توجهشان به عنایات معصومین در اداره انقلاب و کشور توضیح دهید. تمام دنیا اگر یزید بشوند آقا دست از حق و حقیقت بر نمیدارد. یک عالم شیعه تمام عیار به معنای واقعی است. نمره توکل ایشان هم به جای بیست، بیست و یک است. نه برای ابزار اهمیت قائل است و نه از چیزی میترسد. در زمان شاه در شرایطی که تحت تعقیب بود و ساواک به شدت دنبال او بود یک جوری منبر میرفت و علیه رژیم شاه صحبت میکرد که انگار به یک مجلس عادی میرود. توکلش به تمام معناست. یک روزی در زندان بود. به ما زنگ زدند گفتند آقا در ابرکوه است. بیایید ببریدش. در راه که میآمدیم گفت که اینها من را آزاد کردهاند که حرفهای باب دلشان بزنم. اما بعد از آن کاملاً برعکس عمل کرد و یک جوری صحبت و سخنرانی میکرد و فعالیتهایی میکرد که من گفتم دیگه اعدامش میکنند. در ایجاد این انقلاب هم بیشترین سهم را دارد. درست است که شخصیتهای بزرگی مانند بهشتی و... مطرح بودند، اما هیچ کس به اندازه ایشان برای پیروزی انقلاب فعالیت نکرد و زحمت نکشید. هر شهری رفت یک پایگاه برای انقلاب ایجاد کرد.
- با توجه به اینکه با رهبر معظم انقلاب دوستی دیرینه و رفت وآمد خانوادگی داشتهاید، درباره ویژگیهای شخصیتی ایشان صحبت کنید و اگر خاطراتی دارید بیان فرمایید. درباره وضع زندگیش یک وقتی به تهران به خانه ایشان رفتم برای غذا جلوی ما برنج خالی گذاشت. آن هم از این برنجهای تایلندی و کوپنی. جلوی خودش هم هیچی نبود. یکبار دیگر برنج با کشمش جلوی ما گذاشت. یک بار دیگر با عدس خالی گذاشت. دفعه بعد ماکارونی جلوی ما گذاشت. گفتم آقاجان! تو به خانه ما میآمدی ما اینجور از تو پذیرایی میکردیم! (باخنده) گفت من درآمد زیادی ندارم. فقط کتابهایی که مینویسم را بیست درصد قیمتش را میگیرم.
یکبار آقا مجتبی، پسر آقا را دیدم که کلی لاغر شده بود. گفتم بابا به شما غذا نمیده؟ گفت چرا! اتفاقاً به تازگی از بس به ما فشار آمده رفته یک سری از کتابهایش را به مبلغ یک میلیون فروخته و پولش را بین ما بچهها تقسیم کرده و دویست تومان هم به من رسیده!
منبع:
شبکه ایران