همزمان با آغاز اردوهای بازدید از مناطق عملیاتی دفاع مقدس (راهیان نور)، پایگاه اطلاعرسانی دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب در ویژهنامهای با عنوان "پلاك"، به مرور رهنمودهای حضرت آیتالله خامنهای درباره روایتگری سیره شهدا، خاطرات و روایت معظمله از پنج فرمانده سالهای دفاع مقدس، بخشی از وصیتنامه این شهدا و خاطره كوتاهی از زبان شهید یا همرزمان آنها میپردازد.
مقاومت به روایت شهید محمد جهانآراامیدی به زنده ماندن نداشتیم. مرگ را میدیدیم. بچهها از طریق بیسیم شهادتنامه خود را میگفتند و یك نفر پش بیسیم یادداشت میكرد. صحنه خیلی دردناكی بود. بچهها میخواستند شلیك كنند، گفتم: «ما كه رفتنی هستیم، حداقل بگذارید چند تا از آنها را بزنیم، بعد بمیریم.» تانكها همه طرف را میزدند و پیش میآمدند. با رسیدن آنها به فاصله صد و پنجاه متری دستور آتش دادم. چهار آرپیجی داشتیم. با بلند شدن از گودال، اولین تانك را بچهها زدند. دومی در حال عقبنشینی بود كه به دیوار یكی از منازل بندر برخورد كرد. جیپ فرماندهیِ پشت سر، به طرف بلوار دنده عقب گرفت. با مشاهده عقبنشینی تانك، بلند شدم و داد زدم: «الله اكبر، الله اكبر... حمله كنید» كه دشمن پا به فرار گذاشته بود...
شهید محمد جهانآرا به روایت حضرت آيتالله خامنهایمن مایلم اینجا یادى از "محمد جهانآرا" شهید عزیز خرمشهر و شهدایى كه در خرمشهر مظلوم آنطور مقاومت كردند، بكنم. آنروزها بنده در اهواز از نزدیك شاهد قضایا بودم. خرمشهر در واقع هیچ نیروى مسلحى نداشت؛ نه كه صد و بیست هزار نداشت بلكه ده هزار، پنج هزار هم نداشت. چند تانك تعمیرى از كار افتاده را مرحوم شهید "اقاربپرست" - كه افسر ارتشى بسیار متعهدى بود - از خسروآباد به خرمشهر آورده بود، تعمیر كرد. (البته این مال بعد است. در قسمت اصلى خرمشهر كه نیرویى نبود.)
محمد جهانآرا و دیگر جوانان ما در مقابل نیروهاى مهاجم عراقى - یك لشكر مجهز زرهى عراقى با یك تیپ نیروى مخصوص و با نود قبضه توپ كه شب و روز روى خرمشهر مىبارید - سى و پنج روز مقاومت كردند. همانطور كه روى بغداد موشك مىزدند، خمپارهها و توپهاى سنگین در خرمشهر روى خانههاى مردم مرتب مىباریدند. با اینحال جوانان ما سى و پنج روز مقاومت كردند، اما بغداد سه روزه تسلیم شد! ملت ایران به این جوانان و رزمندگانتان افتخار كنید. بعد هم كه مىخواستند خرمشهر را تحویل بگیرند، دوباره سپاه، ارتش و بسیج با نیرویى بهمراتب كمتر از نیروى عراقى رفتند خرمشهر را محاصره كردند و حدود پانزده هزار اسیر در یكى دو روز از عراقیها گرفتند. جنگ تحمیلى هشت ساله ما، داستان عبرتآموز عجیبى است. من نمىدانم چرا بعضیها در ارائه مسائل افتخارآمیز دوران جنگ تحمیلى كوتاهى مىكنند. (بیانات در خطبههاى نماز جمعه تهران 1382/1/22)
قسمتی از وصیتنامه فرمانده شهید محمد جهانآرا:ای امام! تا لحظهای كه خون در رگهای ما جوانان پاك اسلام وجود دارد، لحظهای نمیگذاریم كه خط پیامبرگونه تو كه به خط انبیاء و اولیاء وصل است به انحراف كشیده شود. ای امام! من به عنوان كسی كه شاید كربلای حسینی را در كربلای خرمشهر دیدهام، سخنی با تو دارم كه از اعماق جانم و از پرپر شدن جوانان خرمشهری برمیخیزد و آن، این است: ای امام! از روزی كه جنگ آغاز شد تا لحظهای كه خرمشهر سقوط كرد، من یكماه به طور مداوم كربلا را میدیدم. هر روز كه حمله دشمن بر برادران سخت میشد و فریاد آنها بیسیم را از كار میانداخت و هیچ راه نجاتی نبود به اتاق میرفتم، گریه را آغاز میكردم و فریاد میزدم ای رب العالمین بر ما مپسند ذلت و خواری را.