داستان‌های شگفت (1)

تاریخ انتشار : ۱۵ فروردين ۱۳۹۰

کمتر از ساعتی که گذشت، شخصی مقابل ما ایستاد و کیسه پولی به من داد و فرمود به مادرت بده و بگو تا پدر شما از مسافرت بیاید، هرچه لازم داشتید، به فلان محل مراجعه کنید...