گرداب- کارآگاه متين چند روزي ميشد به فکر افتاده بود سري به چشمپزشکي بزند. قبلاً اگر آن طرف حياط اداره پشه پر ميزد آن را ميديد، ولي تازگيها چشمش هميشه ميسوخت و رنگها هم به نظرش تيره و تار شده بودند. پيش خودش گفت حالا که همه چيز آرام است مرخصي ساعتي بگيرد و دکتر برود. او خبر نداشت دستيارش ستوان اميري در راهرو نشسته و دارد به درد و دلهاي دختري که احتمال ميدهد بلايي سر دوستش آمده است، گوش ميدهد.
اميري موضوع را جدي نگرفته بود براي همين وقتي سرگرد از مقابلش رد شد و با اشاره به او فهماند از اداره بيرون ميرود، فقط سري به علامت تأييد تکان داد، اما دخترک که قبلاً عکس کارآگاه را در روزنامه ديده و اتفاقاً آن گفت و گوي مفصل را درباره علل وقوع قتلهاي خانوادگي خط به خط خوانده بود، او را شناخت و صدايش زد. کارآگاه ميخکوب شد و از روي شانه نيمنگاهي به پشت سرش انداخت. دختر هيجانزده به او گفت: «سه روز است دوستم گم شده، مطمئنم بلايي سرش آمده.»
کارآگاه اول جواب سربالا داد: «اين به ما ربطي ندارد به اداره فقداني برويد.» او بلافاصله از حرفش پشيمان شد و روي نيمکت وسط راهرو نشست: «من را از کجا ميشناسي؟» مينا توضيح داد و متين يک بار ديگر خودش را به خاطر آن مصاحبه سرزنش کرد. يک افسر تجسس نبايد چهره و اسمش لو برود، اما آن خبرنگار خيلي پيگير شده و همه مجوزها را هم گرفته بود. کارآگاه سؤال بعدي را بپرسيد: «چرا فکر ميکني بلايي سر دوستت آمده، شايد رفته سفر. شايد سرماخورده و خوابيده خانه.»
نه امکان ندارد او هميشه در فيسبوک بود.
معمولاً ساعت 12 شب به بعد ميآمد اينطوري برايش ارزانتر ميافتاد، اما الان سه روز است که هيچ پستي نگذاشته. متين سرش را به نشانه تأسف تکان داد اصلاً نميتوانست سردربياورد جوانها از اين سايتها چه خيري ديدهاند که بيخيال نميشوند. مينا اگر کمي پشتکار به خرج ميداد قطعاً يک نويسنده جنايي خوبي ميشد. او به همه چيز به چشم يک ماجراي پيچيده نگاه ميکرد: «قبلاً دو روز ايدياسالاش قطع شده بود. با هزار بدبختي با دايلآپ وصل ميشد؛ تازه فيس بوک فيلتر است. رفته بود يک فيلترشکن دانلود کرده بود.»
قضيه داشت جالب ميشد البته نه به عنوان پرونده جنايي. کارآگاه زياد با اصطلاحاتي که مينا به کار ميبرد آشنا نبود و دوست داشت لااقل گوشش را با اين کلمات قلنبه و خارجي مأنوس کند. مينا آنقدر اصرار کرد تا اينکه کارآگاه او را پيش رئيس برد. رئيس هم براي اينکه دل دخترک نشکند و تصورش از پليس بههم نريزد به کارآگاه گفت حالا که سرش خلوت است يک سروگوشي آب بدهد.
نيم ساعت بعد بازجويي از مينا شروع شد، او سعيده را فقط از طريق فيسبوک ميشناخت. ميدانست دانشجو است، 24 سال دارد، تنها زندگي ميکند، عاشق صادق هدايت و سلينجر است و هميشه پاي کامپيوتر سيگار ميکشد. کارآگاه سؤال اساسي را که هميشه به آن فکر ميکرد از مينا پرسيد: «تو که اصلاً او را نديدهاي و نميشناسي از کجا مطمئن هستي او واقعاً دانشجو باشد؛ اصلاً از کجا ميداني دختر است.»
جواب واضح بود در فيسبوک اگر دوست داشته باشي ميتواني عکسات را بگذاري. سعيده هم اين کار را کرده بود. متين دخترک را پيش همکاران جرائم رايانهاي برد و با هم سري به فيسبوک زدند. سعيده پنج عکس از خودش به اشتراک گذاشته بود، اما
همکار رايانهاي متين همين که روي عکسها دقيق شد، گفت: «فتوشاپ است.»
کارآگاه معني اين يکي را ميدانست. ماجرا براي او هم پيچيده شده بود و بد نديد حالا که مجوز رئيس را دارد کمي بيشتر پيش برود و ببيند به کجا ميرسد. طبيعي بود بخشي از کار روي دوش اميري بيفتد. او مأمور شد از شرکتهاي خدمات اينترنت پرس و جو کند تا ببيند کدامشان در روزهايي که مينا گفته، مشکل سرويسدهي داشتند.
حوالي ساعت 8 شب بالاخره اسم شرکت درآمد. مدير "آريارايانه اميدبخش" زياد آدم سختگيري نبود و تلفني اطلاعات مورد نياز ستوان را به او داد: «آن دو روز در نظامآباد مشکل داشتيم البته رفع شد. درآن منطقه 40 کاربر داريم.» اميري نتيجه کار را با بيميلي به متين گزارش داد. او از اينکه کارآگاه نميگذاشت لااقل يک روز را با آرامش به پايان برساند، دلخور بود و البته انتظار داشت بعد از اين، دستور تازهاي صادر نشود. متين به مينا قول داد موضوع را پيگيري ميکند. بعد از رفتن دختر به دستيارش رو کرد و گفت: «فردا بايد سري به همين شرکت بزنيم و آدرس مشترکانشان را بگيريم.»
مخ ستوان واقعاً داشت سوت ميکشيد ولي ميدانست در شغل آنها اعتراض معني ندارد و هر چه هست اطاعت محض از مافوق است. روز بعد دو نفري راهي شرکت "آريارايانه اميدبخش" شدند و ريز به ريز اطلاعات کاربران را به دست آوردند
از آن جمع 40 نفري فقط هشت نفر فيسبوک باز بودند و نيمه شبها هوس وبگردي به سرشان ميزد. پنج نفر از آنها دختر بودند و سه نفر پسر. متين با قاطعيت روي اسم دخترها خط کشيد و نشاني سه پسر را گرفت و همراه دستيارش راهي نظامآباد شد.
دو آدرس اول ربطي به پرونده آنها نداشت يا لااقل ميشد اين طور حدس زد چون هر دو پسر با خانوادهشان زندگي ميکردند و غيبشان هم نزده بود. نشاني آخر طبقه ششم يک آپارتمان استيجاري در کوچه "مشهور" بود. دو مأمور هر چه زنگ زدند کسي در را باز نکرد از همسايهها سراغ گرفتند، ولي کسي از هادي، پسر مجردي که از دو سال قبل آنجا مينشست و آدم آرام و بيسر و صدايي بود، خبر نداشت. همه ميگفتند سه چهار روزي ميشود او را نديدهاند، اما کفشهاي جوانک جلوي در بود و همين کارآگاه را براي ادامه راهي که واردش شده بود، مصممتر ميکرد.
متين اجازه ورود به خانه را گرفت و حدود ساعت 4 بعد از ظهر همراه چند مأمور ديگر قفل را شکستند و همينکه وارد شدند، برايشان جاي ترديدي باقي نماند که هادي را به قتل رساندهاند. روي در و ديوار خانه لکههاي خون ديده ميشد و کامپيوتر هادي هنوز روشن مانده بود. البته اثري از خود جنازه وجود نداشت. ستوان اميري اصلاً نميتوانست باور کند يک پرونده ساده و بيربط به چنين ماجراي عجيب و هولناکي تبديل شده است. موضوع وقتي حساستر شد که کارآگاه پشت در اتاق خواب نوشتهاي را ديد و با صداي بلند خواند: «اين سزاي خيانتکاران است.»
کارآگاه آن روز را تا آخر وقت با يکي از بچههاي اداره به تفتيش رايانه هادي سرگرم شد.
جوانک از آن شيادهاي حرفهاي بود. چند مدل عکس، مونتاژ کرده و با اسمهاي جعلي در فيسبوک عضو شده بود. او با دختران دوست ميشد، اعتمادشان را جلب ميکرد. از آنها اطلاعات و عکسهاي خصوصيشان را ميگرفت و بعد هم اخاذيهايش را شروع ميکرد. او حداقل پنج دختر را با اين ترفند سرکيسه کرده بود که البته يکي از آنها مينا بود. متين تازه دو زارياش افتاد که آن دختر زياد هم ساده و خيالاتي نبوده، بلکه چيزهاي زيادي ميداند و چه بسا پاي خودش در اين قتل گير باشد.
مينا صبح روز بعد تلفني احضار شد و وقتي به اتاق کارآگاه پاگذاشت، اثري از آن پليس مهربان و دلسوز نديد و جاي او را افسري بداخلاق و عصبي گرفته بود. متين که چهره ديگري از خودش به نمايش گذاشته بود، همه سرنخهايي را که به دست آورده بود براي مينا تعريف و او را به کتمان حقايق متهم و اضافه کرد: «البته فعلاً گناهت فقط همين است، اما هيچ بعيد نيست قتل کار خودت باشد.»
دختر جوان فکر اينجاي کار را هم کرده بود. او بدون اينکه خونسردياش را از دست بدهد، گفت: «چرا سراغ زهره نميرويد؟ او هم از همان روز که هادي ناديده شد، ديگر به فيسبوک نيامد.»
کارآگاه اسم زهره را قبلاً در رايانه سعيده يا همان هادي خوانده بود و ميدانست اين دختر هم يکي ديگر از قربانيان هادي است؛ البته تا آن زمان خبر نداشت زهره و مينا دوست صميمي هستند، البته دوستان اينترنتي. او زياد از حرف مظنون شوکه نشد چون قبلاً پيشدستي کرده و اميري و چند نفر ديگر را سراغ بقيه دختران فريب خورده فرستاده بود و ميدانست به زودي ميتواند از تکتکشان بازجويي کند. مينا بدون اينکه منتظر حرفي از سرگرد بماند، به صحبت ادامه داد: «پسردايي زهره از آن خلافکاران حرفهاي است. سارق مسلح بوده، شايد زهره موضوع را به او گفته و...»
هنوز جمله دخترک تمام نشده بود که ستوان دقالباب کرد و وارد شد، او از زهره در راه خانهاش تا اداره بازجويي کرده و او گفته بود قتل کار پسردايياش است و براي کشتن هادي 25 ميليون تومان گرفته است. کارآگاه مينا را به بازداشتگاه فرستاد و سراغ زهره رفت. دخترک زاريکنان همه چيز را تعريف کرد: «هادي از من اخاذي ميکرد. ميخواست آبرويم را ببرد، حتي يک بار من را به خانهاش کشاند. مجبور بودم بروم، اما بعد از آن کار خرابتر شد تا اينکه مينا گفت چرا هادي را سر به نيست نميکنم، من پول اين کار را نداشتم، همهاش را مينا داد.»
متين دستيارش را دنبال پسردايي زهره فرستاد و خودش يک بار ديگر از مينا بازجويي کرد. دخترک هنوز خونسردياش را از دست نداده بود: «
پول درآوردن در اينترنت براي من مثل آب خوردن است. فيسبوک سعيده قلابي را هک کردم و همان کاري را که او با من کرده بود با سه دختر پولدار انجام دادم و دو هفتهاي 25 ميليون تومان را گير آوردم، البته من در قتل جرمي انجام ندادهام. کلاهبرداري کردهام که احتياج به شاکي خصوصي دارد. آن دخترها هم شکايتي نکردهاند. تازه اگر هم شکايت کنند بايد از سعيده يا حداکثر از هادي شاکي شوند. کسي هم با مشخصات سعيده وجود خارجي ندارد که بخواهد به خاطر هک کردن سايتش از من شکايت کند. اينهايي را که گفتم فقط براي اطلاع خودتان بود وگرنه هيچکدامشان را نمينويسم. راستي من براي قتل پول ندادم. زهره گفت ميخواهد خانه کرايه کند، براي همين به او قرض دادم.»
مينا با زيرکي ترتيبي داده بود تا هيچ اتهامي متوجه خودش نباشد، اما به اين فکر نکرده بود که براي اثبات جرم حتماً نبايد اعتراف متهم وجود داشته باشد و با دلايل و مدارک ديگر هم ميتوان يک نفر را مجرم شناخت.
حدود ساعت 9 شب بود که قاتل اصلي را براي بازجويي آماده کردند، او وقتي فهميد زهره همه چيز را گفته، چارهاي جز اعتراف پيش روي خودش نديد: «اول جسد را نبرده بودم، آن جمله روي در را هم به خواسته زهره نوشتم، اما بعد پيش خودم گفتم جسد بو ميگيرد و کار دستمان ميدهد، براي همين شبانه به اطراف ورامين بردم و آنجا انداختم.»
قطعات اين پازل داشت يکي بعد از ديگري کنار هم چيده ميشد، اما هنوز معلوم نبود مينا چرا همان اول پليس را خبر کرده و چرا در بازجوييها بدون هيچ مقاومتي زهره را لو داده بود. دخترک حاضر نشد در اينباره توضيحي بدهد: «اينها ديگر اسرار خصوصي است.»
متين زياد اصرار نکرد و ترجيح داد بازجوييهاي تکميلي از اين دختر را بازپرس انجام بدهد و خود او درباره مينا تصميم بگيرد. چه بسا بقيه ماجراها هم به همان اتفاقات فيسبوکي مربوط ميشد.
جوان