گرداب- آن روز خیلی تلخ بود، از صبح تا غروبش. احتمالاً همسایه ها خیلی تعجب کرده بودند. شاید بعضی هایشان با خودشان می گفتند: «چه عجب که امشب صدایش نمی آید!»
شب که شد، بابا از جایش بلند شد؛ بی رمق بود. اصلاً شباهتی به آن مردی نداشت که همیشه لبخند روی لبش بود. فقط و فقط خدا از حالش خبر داشت. همه مان بی تاب بودیم... دیگر کار از کار گذشته بود. بابا به ما گفت که بی صدا گریه کنیم، ولی مگر میشد؟ خودش هم نتوانست. موقع غسل بود که یکدفعه دیدیم دادش بلند شد... هر جوری بود غسل و کفن را تمام کرد، رو کرد به ما که بیایید جلو، حالا نوبت ما بچه ها بود که از دست آن بغض خلاص شویم تا آنکه آن ناله آسمانی و بابا ما را از مادر جدا کردند.
حسن و حسین رفتند دنبال سلمان. بابا گفته بود خبرش کنند تا بیاید برای تشییع مادر. وصیت کرده بود که نیمه شب به خاکش بسپاریم. باورت می شود(؟!) مشایعت کنندگان دختر رسول خدا فقط هفت نفر بودند. بابا خیلی سختش بود دست تنها، چون بقیه که محرم نبودند. حسن و حسین هم که خیلی کوچک بودند. بلاخره خاکسپاری هم تمام شد، بابا دستهایش را به هم زد و خاکها را تکاند و زیر لب با پدربزرگ حرف می زد: «... امانت برگردانده شد... ای رسول خدا از فاطمه بپرس حال غمبار ما را... اگر بر میگردم خانه، به خاطر خستگی نیست...»
***
عباس که مأمور شد علقمه را فتح کند و آب را به خیمه ها برساند، این خاطرات را با خودش می برد. انگار از همان شبی که بابا، او را در کنار بچه های فاطمه طلبید و دست حسین را در دستش گذاشت، احساس وظیفه اش در برابر فاطمه دو چندان شده بود. حالا خیالش راحت بود که فاطمه در حکم مادر اوست، ولی اینکه به حسین برادر بگوید... ابداً! در خطاب به حسین کمتر از سیدی و مولای از زبانش جاری نمی شد.
حالا دارد می رود تا امر مولایش را و خواهش آن کودکی که مشک خالی را به دستش داده بود، به جا بیاورد. قرار گذاشتند تا با تکبیر گفتن به هم خبر بدهند. بلاخره به لب فرات رسید... شاید همینطور که مشک را پر می کند با خودش می گوید: «این آب را باید برسانم به خیمه، مولا، بچهها... منتظرند... راستی این آخری ها صدای اصغر چرا دیگر نمی آمد؟ خدا کند خوابش برده باشد. خدا کند تا برسم به خیمه ها خیلی بیتابی نکند، آخر مادرش هم که نمی توانست کاری بکند... خدا کند این مشک را سالم برسانم به بچه ها... باید از راه نزدیکی به سمت خیمه ها بروم... از نخلستان می روم...
اما ماجرای نخلستان... آن طرفها، اما بین نخلستانها، علَمی خون آلود، تشنهای روی زمین، تشنهای چاک ترین، پارههایی مشکی، روی خاک است عمو، دستهایش پس کو؟!... بدن مبهمی از یک سردار... هالهای از قد و بالای رشید، چه قدر زخم به پیکر دارد، تیرها با همه قامت به تنش جا شده اند، چه قدر پیکر او پَر دارد! ولی انگار که یک تیر در آنها پیداست، ولی انگار که یک تیر تفاوت دارد؛ با سه شعبه، چه مهیب!... نیزه ای کوچک بود، بین مژگان خورده، اثری نیست ز چشمی زیبا، باز برپا شده از خیل عدو هلهلهها.
دید از دور صدا می آید
گوش وا کرد و شنید
که صدای قدمی آرام است
غرق خونابه تقلایی کرد...
گفت: ای مرد بایست! تا بیاید به برم از حرم اربابم...
... یک نفر آه کشید
ناگهان صوت ضعیفی بشنید: «ناله "ام بنین" نیست» ...
مو سفید است و کمان
دست بر پهلویش، دست دیگر بی جان : «پسر رعنایم، مادرت زهرایم»
ناله ای زد سقا : « خوب شد چشم مرا تیر ز هم پاشیده
که ندارم دیگر طاقت آنکه ببینم زخمی گوشه چشم و چادرت مادر...
گوشواره ات چه شده... چه کسی روی تو را نیلی کرد؟ گردنش می شکنم...»
***
ز تو شرمنده ام آب آورت رفت
علمدار رشید لشکرت رفت
تو تا در راه بودی مادرت بود
تو از راه آمدی و مادرت رفت...
اسکالپل