وبلاگ "قطعه 26"

تا انقلاب مهدی، خمینی هست

تاریخ انتشار : ۱۱ خرداد ۱۳۹۰
گرداب- فکر کنم سومین سال دوره دبستان بود، که قرار شد ما را ببرند جماران تا امام را ببینیم. خدایی باورمان نمی شد. نه من، و نه هیچ کدام دیگر از بچه های شهدا. آمدم خانه و به مادرم گفتم: مژده بده! می خواهند ما را ببرند امام را در جماران از نزدیک، نزدیک نزدیک ببینیم. هم الان که یاد آن روز افتاده ام، بغض کرده ام. آخر امام خمینی، همه عشق مان بود و در همان عالم بچگی وقتی که در تلویزیون می دیدیمش، از همان جا بوسش می کردیم.

من چه بگویم و چه دارم می گویم که "ولایت فقیه" همه وصیت نامه پدران مان بود. سن مان خیلی به سیاست قد نمی داد، اما امام که از چیزهایی ناراحت می شد، می فهمیدیم. وقتی هم که خوشحال بود، می فهمیدیم. دل ما راه داشت به دل امام.

وقتی که می دیدیمش، خیلی زود می فهمیدیم که پیر جماران، الان خوشحال است یا نه. همین که می فهمیدیم قلب نازنینش درد می کند، قلب مان درد می گرفت و وقتی در سخنرانی هایش حال آمریکا و اسرائیل را می گرفت، عشق می کردیم و وقتی به دشمن کنایه می زد، می خندیدیم. تپش قلب ما، دست خودمان نبود؛ دست امام بود.

وقتی که برای‌مان دست تکان می داد به عالم و آدم به همه دنیا پز می دادیم. پس ما که تاب کوچکترین ناراحتی امام را نداشتیم، ببین چه کشیدیم وقتی مدیر مدرسه گفت: «دیدار افتاده به هفته بعد. ظاهرا حال امام خیلی خوب نیست.» یک هفته شد ۲ هفته، شد ۳ هفته، شد یک ماه، اما دیدار امام دست نداد، تا که روح خدا رفت پیش خدا.



اماما! ما قرار بود تو را در جماران از نزدیک، نزدیک نزدیک ببینیم یا مصلی، از راه دور؟! تو قرار بود برای ما دست تکان بدهی، یا ما برای تو؟! تو قرار بود برای ما سخنرانی کنی یا ما برایت دکلمه بخوانیم؟!…

اماما! چه نقشه ها که نریخته بودم برای دیدار تو در جماران از نزدیک. نزدیک نزدیک. بنا داشتم چفیه "بابا اکبر" را بیاورم و برایت از همان پایین حسینیه، بیاندازم بالا و دل توی دلم نباشد که آیا می رسد به دستان تو یا نه. برنامه ریخته بودم که از همه زودتر بیایم و بنشینم آن جلوی جلو و همین که تو را ببینم گریه کنم و داد بزنم و فریاد بزنم که گروح منی خمینی، بت شکنی خمینی"، اما تو رفتی و… "رفتی و صبر و قرار مرا بردی" و آرزو به دل ماندم که یک بار از نزدیک، نزدیک نزدیک بگویم: «روح منی خمینی، بت شکنی خمینی.»



اماما! چندی بعد از اربعین تو، ما را بالاخره مدرسه آورد جماران. جایت خالی بود در حسینیه. نبودی که برای ما دست تکان بدهی. نبودی که چفیه پدران شهیدمان را از اینکه هست، مقدس تر کنی، اما یادگارت "حاج احمد" نشست و برای ما کلی از تو تعریف کرد، حتی بدتر از خود ما زد زیر گریه، آنجا که گفت: «امام وقتی خانواده شهدا را می دید، وقتی همین شماها را می دید، خیلی قلب شان آرام می شد

***

اماما! هنوز اولین سالگردت از راه نرسیده بود، که ما را بردند دیدار جانشین تو. آنجا مادر شهیدی به نمایندگی از جمع خطاب به "آقا" گفت: «بعد از ارتحال امام، تنها خبری که خوشحال مان کرد، این بود؛ شما شده ای رهبر!»… و بعد ادامه داد: «برای ما، شما همان خمینی هستید، این را بدانید

***

اماما! حالا ما هر وقت دل مان برای تو تنگ می شود، نگاه می کنیم به خامنه ای و قشنگ تو را می بینیم. از نزدیک؛ نزدیک نزدیک. ما پشتیبان ولایت فقیه هستیم؛ قول می دهیم این مملکت آسیبی نبیند. قول می دهیم ملت خوبی باشیم برای خامنه ای.



اماما! دلت آرام تر باشد، روحت شادتر و ضمیرت امیدوارتر و نسل دشمن ولایت فقیه، ابتر که تا انقلاب مهدی، وقتی خامنه ای هست، یعنی تو هستی!

قطعه 26