به جنابِ کبریایت

تاریخ انتشار : ۲۳ مرداد ۱۳۹۰

بار خدایا! با بنده‌ای که مولایش را نمی‌شناسد، با آدمی‌ که آسمان را از خاطر برده است و به خاک خو کرده، چه خواهی کرد؟

گرداب- همه‌کس کشیده محمل به جنابِ کبریایت       من و خجلتِ سجودی که نکرده‌ام برایت
      نه به سنگش آزمودم، نه به خاکِ ره بسودم         به کجا برم سری را که نکرده‌ام فدایت؟

بار خدایا!
با من چه خواهی کرد؟
پنجره‌ها بازند و کرانه‌های جمال، سبز در سبز، تا آن‌سوی افق در جریان. من اما سنگی بی‌روح و بی‌تماشا در کنجِ کورِ گناه، زانوی اندوه گرفته‌ام به بغل، اشک شرم می‌ریزم و حسرت می‌خورم، معصومیت از دست رفته‌ام را.

بر سرم سایه سیاه کدورت و بر دلم غبار سرد رخوت. پنجره‌ها بازند و نور خورشید صبحگاه، غرفه نمورِ تنهایی‌ام را روشن کرده است؛ اما زنجیر شرم بر دست و پا افتاده است و عزم آن را که از کنار خودم برخیزم و پشت پنجره بیایم از من گرفته...

خدایا! با من چه خواهی کرد؟

کاروان‌ها رفته‌اند و صدای جرسی نمی‌آید. جاده بی‌قافله مانده است و ردّ گام‌هایی که تو را در سفر بودند، در میان هیاهوی غبارها گم است.

من مانده‌ام با اندوه جگرسوزِِ ماندن. من مانده‌ام با تنی فربه و روحی نحیف.

من مانده‌ام با جاده‌ای که ماندگان را به رفتن می‌خواند و راهیانی که با ماندن خوشند.

من مانده‌ام با خودم. مانده‌ام در خودم.

بار خدایا!
با من، با این منِ در من مانده، چه خواهی کرد؟

با بنده‌ای که مولایش را نمی‌شناسد، با آدمی‌ که آسمان را از خاطر برده است و به خاک خو کرده، چه خواهی کرد؟ با چشمانی که به هر سو می‌دوند و در هر آینه و هر پنجره خیره می‌شوند اما تصویر تو را در آنها نمی‌بینند. با گوش‌هایی که از هیاهوهای بیهوده پُرند و صدای تو را نمی‌شنوند، با دلی که آیینگی نمی‌داند و با سری که حتی یک‌بار، خالصانه بر خاک آستانت فرود نیامده، چه خواهی کرد؟

با من، که سراپا بیمم و سراپا امید، سراپا گناهم و سراپا تمنای بخشایش چه خواهی کرد؟

پنجره‌ها بازند. پشت سر، پرتگاه هول عذاب است و پیش رو جاده باز بخشایش...

رجز مویه