وبلاگ "شیعه والپیپرز"؛

پایان مهمانی

تاریخ انتشار : ۰۸ شهريور ۱۳۹۰

فهمیده بودیم اگر اشک توی چشممان جمع شود زودی آشتی می کنی...- یا حبیب الباکین-

گرداب- همه چی را سرسری گرفتم قرآن به سر گرفتنم هم سرسری بود. سفره را امروز جمع می کنند...
 
تازه داشت یخ های بینمان باز می شد...

تازه داشتیم یاد می گرفتیم چه جوری با تو حرف بزنیم...

تازه داشتیم یاد می گرفتیم برایت شیرین زبانی کنیم...

تازه داشتیم یاد می گرفتیم چه جوری یک چیزی از تو بخواهیم...

این که قبلش یک عالمه برایت زبان بریزیم...

هی تملقت را بگوییم و خسته نشویم- ولا کففت عن تملقک-

بنشینیم از شب تا صبح هزار جور از تو تعریف کنیم...

هی بگوییم تو بهترین کسی هستی که فلان… یا خیرال…یا إله ال…یا…

تو تنها کسی هستی که می توانی… بهمان…
 

حتی نقطه ضعف هایت را فهمیده بودیم

فهمیده بودیم که اگر گریه کنیم تو دست هایت را بالا می بری... -سلاحه البکا-

فهمیده بودیم اگر اشک توی چشممان جمع شود زودی آشتی می کنی...- یا حبیب الباکین-

فهمیده بودیم اگر یک امیدی به تو داشته باشیم تو دلت نمی آید ناامیدمان کنی... -إرحم من رأس ماله الرجا-

حتی یاد گرفته بودیم چه جوری دلت را بسوزانیم و از تو امان نامه  آتش بگیریم

یاد گرفته بودیم مثل بچه ها که دستشان را بالای سرشان می گیرند که کتک نخورند، قرآن را بگذاریم روی سرمان و هی به جان عزیزهایت قسمت بدهیم…

خیلی چیزها یاد گرفته بودیم...
_______________
از بعد ماه رمضان می ترسم