گرداب/ استوارتر از کوه

تاریخ انتشار : ۲۶ شهريور ۱۳۹۰

وقتي از عقايدشون حرف مي‌زدند كم مونده بود كه سكته كنم! وقتي علائم فرق سر و زير كفش هاشونو نشون دادند و از كارهايي كه انجام مي‌دادند و باورهايي كه دارند حرف زدند احساس مي كردم به خونه يه شيطان اومدم...

گرداب- من و محمد دوست و همسايه بوديم. اهل محل از ما و خانواده هامون به نيكي ياد مي كردند؛ از بس كه سر به راه بوديم... توي مسجد محل ما فعال ترين بچه ها بوديم. توي دبيرستان هم نمره هاي ما از همه بالاتر بود... تا اينكه  يه روز يه شاگرد جديد به كلاس ما اومد!

اسمش فرزاد بود. يه بچه مايه دار با اخلاق هاي خاص. چند روز كه گذشت اومد سراغ من. گفت: رياضيم خوب نيست، اگه قبول كني با هم درس بخونيم خيلي خوب مي‌شه.

روز اول اون به خونه ما اومد اما زياد راحت نبود. گفت اگه مي‌شه تو بيا خونه ما... چند روز بعد من به منزل اونها رفتم.

يه خونه بزرگ داشتند با وسايل شيك. با خوراكي هاي مختلف ازم پذيرايي كردند و حسابي تحويلم گرفتند و گفتند كه فرزاد هميشه توي خونه از شما تعريف مي كنه. موقع نماز بلند شدم كه وضو بگيرم؛ گفت: حتما الان بايد بخوني؟!

گفتم: چطور؟

گفت: آخه مي خواستم يه جايي ببرمت كه اگه دير بشه فايده اي نداره. حالا كه اول وقته؛ مي‌شه بذاري براي بعد؟

چند دقيقه بعد هم مادرش ما رو صدا كرد. مادرش لباس هاي راحتي پوشيده بود و بدون حجاب با ما سر ميز ناهار نشست.

نزديك غروب محمد زنگ زد. گفت: براي چند روز تعطيلي هفته بعد برنامه سفر  گذاشتيم؛ يه زيارت دو سه روزه...مياي؟

گفتم: آره، تو كجايي؟

گفت: مسجدم ديگه؛وقت اذانه...

يكهو يادم اومد كه نمازم رو نخوندم و هنوز با فرزاد از اين مغازه به اون مغازه مي‌ريم! كمي بعد از اون جدا شدم كه برم. او اصرار كرد كه منو برسونه. گفت: كمي صبر كن. وقتي سوار شدم ديدم به سمت خونه ما نمي ره.

گفت: بعد از اين همه درس دادن همينطوري كه نمي تونم بذارم بري خونه.

جلوي يه كافي شاپ بزرگ نگه داشت. نمي خواستم قبول كنم اما گفت: چند دقيقه بيشتر نيست.
 
من درس هاي فردا را نخوانده بودم. نمازم هم مانده بود اما او دوستانش رو هم تلفني به اونجا دعوت كرد. بالاخره به زور موفق شدم كه به خونه برم. در حالي كه بسيار ناراحت بودم و احساس خوبي نداشتم؛ با خودم گفتم كه اين بار در مدرسه مي مونم و همون جا بهش درس مي‌دم اما اون روزهاي بعد رویه خودش رو پیش گرفت.

كم كم با اون و دوستاش صميمي تر شده بودم و به كافي شاپ و سينما و تفريحات مختلف مي رفتم. محمد نگران من شده بود.

مي ديد كه كم كم از مسجد و درس و... فاصله مي گيرم .چند روز بعد كه بچه هاي محل به سفر زيارتي رفتند من به اصرار فرزاد همراه خودش و دوستاش به مسافرت شمال رفتم. اونجا خواستم كه كمي نصيحتشون كنم و از اهميت نماز و حلال و حروم و... بگم؛ اونها گفتند  ما بي دين و مذهب نيستيم. وقتي از عقايدشون حرف مي‌زدند كم مونده بود كه سكته كنم! وقتي علائم فرق سر و زير كفش هاشونو نشون دادند و از كارهايي كه انجام مي‌دادند و باورهايي كه دارند حرف زدند احساس مي كردم به خونه يه شيطان اومدم؛ احساس مي كردم اونقدر منحرف و گمراه شدن كه به اين آسوني ها نمي‌شه تغييرشون داد...

اونجا ويلاي پدر يكي از دوستان فرزاد بود. در اون چند روز رفت و آمدهاي زيادي به اون خونه شد. عكس هاي روي در وديوار، موسيقي هاي مورد علاقه اونها حتي خوراكي هاشون حال منو به هم مي‌زد. زودتر از اونا به خونه برگشتم. منتظر بودم محمد از سفر برگرده.

او با آرامشي بيشتر از هميشه از سفر زيارتي برگشت. برام سوغاتي گرفته بود.



گفتم: محمد، من چند روزه نماز نخوندم. احساس مي كنم در لجنزار بودم. كم مونده بود همه چيزم رو از دست بدم. داشتم مثل اونها مي‌شدم و بعد همه چيز رو براي او گفتم...

محمد گفت: كسي كه با خدا آشنا شد ديگه نمي تونه به هر فرقه و گروه و انحراف و بي خدايي نزديك بشه. اين امتحان خداست بايد محكم تر از اينها باشي. اگر كوه ها به لرزه درآمدند، اگر هيچ كس با تو موافق نبود، اگر كسي را نديدي كه با خدا باشد  تو بر دين خود پابرجا بمان. شايد كسي بخواهد در ايمان تو رخنه كند؛ شايد زماني در جايي قرار بگيري كه براي اطرافيانت دين و اعتقاد و باوري باقي نماند اما تو مؤمن بمان.

پايداري مؤمن در حفظ ايمان خود از كوه هايي كه به زمين ريشه دوانيده بيشتر واستوارتر است، زيرا كوه تراشيده مي‌شود، ولي كسي را توانايي آن نيست كه اندكي از دين مؤمن بكاهد. رسول اكرم صلی الله علیه و آله و سلم