فرزند روح‌الله (1)؛

فرمانده من، رفیق من

تاریخ انتشار : ۳۰ شهريور ۱۳۹۰

پسرجون! اونی که تو می‌گی، فرمانده ست! حسن باقریه! من که نمی‌تونم اونو جایی بفرستم...

گرداب- کنار هم نشسته بودند. سلام نماز را که دادند، گفت: قبول باشه.

احمد دلش می‌خواست بیش‌تر با هم حرف بزنند. ناهار را که خوردند، حسن ظرف‌ها را شست. بعد از چایی، کلی حرف زدند و خندیدند.



گفت: حسن بیا به مسئول اعزام بگیم ما می‌خوایم با هم باشیم. می‌آی؟

- باشه. این‌طوری بیشتر با هم‌ایم.
 
×××
 
- آقاجون مگه چی می‌شه؟ ما می‌خوایم با هم باشیم.

- با کی؟

- اون پسره که اونجا نشسته؛ لاغره؛ ریش نداره.

مسئول اعزام نگاه کرد و گفت: نمی‌شه.

- چرا؟

- پسرجون! اونی که تو می‌گی، فرمانده ست. حسن باقریه! من که نمی‌تونم اونو جایی بفرستم، اونه که همه رو این‌ور و اون‌ور می‌فرسته. معاون ستاد عملیات جنوبه.

برگرفته از کتاب یادگاران (4)/ شهید حسن باقری