مي‌رويم تا خط امام بماند

تاریخ انتشار : ۰۶ مهر ۱۳۹۰

می‌گفت می‌رویم تا خط امام بماند و کسانی چون عباس عبدی و میردامادی ماندند تا خط امام را به موزه‌های تاریخ بسپارند!

گرداب- «خدایا! به ما پرواز را بیاموز تا مرغ دست آموز نشویم و از نور خویش آتشی در ما بیافروز تا در سرمای بی خبری نمانیم. خون آن شهیدان را در تن ما جاری گردان تا به "ماندن" خو نکنیم و دست آن شهیدان را بر پیکرمان آویز تا مشت خونینشان را برافراشته داریم.»
شهید مهدی رجب بیگی

انگار نوشته ها و حرف هایش برای امروز است؛ کهنگی ندارد. غصه ماندن، شوق رفتن و نگرانی آینده، فکر و ذکر کسی بود که نماند تا ببیند همرزمانش در لانه جاسوسی راه به کجا می برند و چه می کنند. می گفت: «می رویم تا خط امام بماند.» و کسانی چون عباس عبدی و میردامادی ماندند تا خط امام را به موزه های تاریخ بسپارند!حق داشت نگران آینده باشد؛ حق داشت. از خط امام می گفت: «خطی که از ابراهیم آغاز شد و در تداوم سرخ خویش با دست های پاک محمد و علی به قلب پرشور امام امت رسید تا رنجبران زمین را از جور حکومت قابلیان برهاند.» می گفت: «می رویم که خط امام بماند. خطی که تبلور قاطعیت بر علیه جباران، عصاره عصیان مستضعفان بر علیه مستکبران، فریاد همیشه مظلومان، راه پیروز محرومان است...»

وقتی دانشجویان سفارت آمریکا را گرفتند، او هم در میان آنان بود و هم او بود که گاه بیانیه ها را به نمایندگی از بقیه می خواند. شهید مهدی رجب بیگی، دانشجوی رشته مهندسي راه و ساختمان دانشکده فنی دانشگاه تهران.
 
زودتر از همه خانه را ترک می کرد تا خود را به مدرسه برساند. مادر نگران بود؛ هوا سرد و زمستان میهمان کوچه های شهر. نگرانی مادر او را به دنبالش کشاند. وارد مدرسه شد و مادر نیز؛ چندی بعد مادر متحیر و حیرت زده خشکش زد؛ آنگاه که جارو و خاک انداز را در دستان پسر دید و آب پاشی کلاس ها را مشاهده کرد.

پسر که دست و پایش را گم کرده بود، مهلت نداد. جارو را پشتش پنهان کرد و بریده بریده گفت: «مامان! باباي مدرسمون، خيلي پيره، نمي تونه همه كلاسا رو تميز كنه. اومدم كمكش كنم تا يه موقع دوباره مريض نشه.» از همان آغاز جنس دردها و دغدغه هایش با بقیه فرق داشت. اندیشه هایش هم از جنسی دیگر بود. او می خواست برود. میل ماندن نداشت. و آخر هم رفت.

مفاهیم دینی او سکولار نبودند. دین در زندگی‌اش جریان داشت. صحنه را صحنه مبارزه می دید و عاشورا هم معنایی دیگر برایش داشت. به رنگ سرخ بیشتر از مشکی علاقه داشت. همه چیز را خونی می دید: «یزید را دیدیم که در جبهه کربلا، پلیدتر از همیشه، به نبرد با حسین برمی خیزد و خون یاوران امام را می ریزد تا سیل انقلاب اسلامی کاخ ستم دیرینه اش را بر سرش آوار نسازد... و اینکه خناسان را می بینیم که در صدور ناس وسوسه برمی انگیزد تا آتش فتنه بیفروزند و بر بستر خون شهیدان کاخ فرعونی بپا سازند.»

بغضی سنگین را می شد در چهره اش خواند. مناجات هایش رنگ انتظار داشت: «خدایا! عزمی ده که حج کنیم، از خود جدا شویم و به سوی تو هجرت کنیم. هاجر شویم و اسماعیل نفس را به ابراهیم عقل بسپاریم تا از گمراهی برهیم و بر طواف بر گرد معبد ایمان بگردیم.»

«خدایا! کاروان شهیدان هر روز و شب از کنارمان می گذرد و ما که همه "هم بند" بودیم از هم جدا می شویم. ما همچنان در زندان مانده ایم و یاران یکی یکی رها شدند و تو خود حال چنین کسان را می دانی که چه می کشند. ما بر رهایی آنان حسرت نمی خوریم، افسوس ما بر حال خودمان است و هر چند تحمل این همه رنج پشیمان را فروشکسته است اما اگر تقدیر تو، صبر ماست، لبیک!»

در غصه هایش انگار رگه هایی از رضایت بود؛ لبیکش چنین می گفت. اما نمی توانست احساس درونی اش را پنهان کند:«خدایا! ماندن دشوار شده است. در غربت زمین بی یار و یاور حضور داشتن خود غیبت است... ما از نبودن آنها رنج نمی بریم، بلی از بودن خویش در رنجیم. ما می دانیم که آنها هستند و ما زنده، مرده ایم.»

در حالی که در آرزوی پرواز می سوخت، اما نگران هم بود: «خدایا! تو می دانی که چه می کشیم. پنداری که چون شمع ذوب می شویم، آب می شویم. ما از مردن نمی هراسیم، اما می ترسیم بعد از ما ایمان را سر ببرند.» نه تنها خودش را که انگار همه را میزبان این نگرانی می دانست:«یاران همه سوی مرگ رفتند در حالی که نگران فردا بودند.»

وقتی قلم، رفیق راهش می شد، نمی توانست نگرانی هایش را از درون معادلات مهندسی زندگی اش فاکتور بگیرد و کنار بکشد:«خدایا! نکند وارثان خون این شهیدان در راهشان گام نزنند؟ نکند شیطان های کوچک با "خون" اینها "خان" شوند. نکند "جانمایه" ها برای "بی مایه ها" ی دون سرمایه مقام شود. نکند زمین "خون رنگ" به تسخیر هواداران "نیرنگ" درآید. نکند شهادت اینها پایگاه "دنائت" آنها بشود؟»

نگرانی، نگرانی و نگرانی در پس حسرت های شب و روزش در پی هم می دویدند. بدون آنکه توجه کنند بر سر او چه می آورند. احساس او با آدم های عادی تفاوت داشت. انگار اصلا زمینی نبود. به خودش نمی اندیشید. مدام در فکر راهی بود که برگزیده و خط که باید بماند.

نامش مهدی بود و اسلام را از امام آموخته بود. اسلام امام با اسلام آمریکایی سر سازش نداشت و او این را خوب می دانست. شاید از همین رو بود که نمی توانست عمق نفرتش را از پیشانی پینه بسته های راحت طلب پنهان کند؛ یا مرفهانی را که انگار فقط برای دکتر و مهندس شدن متولد شده بودند: «سه جلسه بیشتر دوام نیاوردم. وجدانم قبول نمی کرد که چیزی به او بیاموزم. به زور پول و تفریح و پیانو و اسکی و این جور چیزها درس می خوانند. فردا هم می شوند "دکتر کامبیزخان!" ... پول سه جلسه را هم نرفتم بگیرم. لابد خیلی خوشحال شدند! هر چه پولدارتر می شوند، حرصشان هم بیشتر می شود! دزدهای الدنگ! شکم گنده های عوضی! خاک بر سرشان!»

انگار با کسانی که روز و شب ادبیات روشنفکری سق می زدند هم نسبت خوبی نداشت. این را می توان از طنزنوشته هایش فهمید: «خانواده ما واقعا دموکراتیک است. ما یک خانواده 8 نفری هستیم. پدرم و مادرم و بابک و بوبک و پوپک و پوشک و پونک و خودم ژوژک. بابک از همه کوچکتر است و سه سال دارد. او از دیروز تا به حال در تخت خوابش تحصن کرده و خواسته های خودش را بالای تختش آویزان کرده است. او خواستار امور زیر است: 1- تعویض پستانک هر دو هفته یکبار. 2- اضافه کردن یک پیمانه شیر در روز. 3- کاهش مدت تعویض شلوار لاستیکی. 4- حق سوار شدن در کالسکه هر روز به مدت نیم ساعت. 5- خرید یک نوع اسباب بازی در ماه. 6- تعویض تخت فنری (ارتجاعی) با یک تخت چوبی. تا کنون پوپک و پونک از خواسته های بابک پشتیبانی کرده اند و هر نوع فرصت طلبی و تعلل را در انجام خواسته های بابک عملی ضد انقلابی قلمداد کرده اند. من هم تصمیم گرفته ام که از خواسته های وی پشتیبانی کنم چون اگر او به تحصن خود ادامه دهد از نظر بهداشتی ورود به خانه غیرمقدور می شود! بوبک یک ماه است که با دختری به نام فی فی عروسی کرده. هنوز پیام های تبریک به وی سرتاسر دیوارهای خانه را پوشانده است. جملاتی از قبیل: "ازدواج پیروزی است، تجرد نابودی است."، "فی فی خانم و بوبک خوشبخت باید گردند."، "ای فی فی، ای بوبک، پیوندتان مبارک."، "برادر و زن برادر عزیز پیوند ضد امپریالیستی شما قابل تقدیر است."...»

«تازه، براي آقا مهدي خواستگاري رفته بودم. اون روز موعود قرار بود خانواده آن دختر خانم به منزل ما بيايند تا حرف هاي آخر را بزنيم. فكر مي كردم بايد تا چند وقت ديگه كم كم سور و سات عروسي مهدي را به راه بياندازيم. توي دلم خيلي خوشحال بودم. مهدي را تو لباس دامادي تصور مي كردم و آرزوهاي خودم و حاج آقا را نزديك مي ديدم. اما انگار ته دلم مي لرزيد و مي دانستم تقدير خارج از خواسته هاي ماهاست.

آقا مهدي تازه از جهاد به خانه برگشته بود. با خودم گفتم حداقل چند ساعت استراحت مي كنه و كم كم آماده مي شه تا از مهمان هايش پذيرايي كند. اما يك دفعه صداي تيراندازي از خيابان هاي اطراف به گوشمان رسيد. مهدي كه انگار لحظه وصالش نزديك شده باشد به من نگاهي كرد و به سمت حياط دويد. خواستم مانعش شوم اما دلم نيامد. او ما را براي همه اتفاقات آماده كرده بود. فقط نگاهش مي كردم كه چگونه پشت موتورش نشست و دور شد و ديگر برنگشت.»

اینها حرف های مادرش است. همان مادری که روزی نگران تا درب مدرسه پسرک را تعقیب کرده بود تا با دغدغه های پسرک آشنا شود. اما این بار، دیگر آخرین بار بود: «سر و صدا از خيابان صباي جنوبي بود. درست روبروي بيمارستان مدائن نمي دانم چه اتفاقي افتاد. شايد هيچ وقت نخواستم اين لحظه را از زبان گويندگانش بشنوم. فقط اين را مي دانم كه در آن روز بيش از 70،60 نفر شهيد شدند. آن قدر زياد بودند كه قطعه ۲۴ بهشت زهرا پر از شهيدان آن روز شد؛ درست پنجم مهرماه سال ۱۳۶۰ بود مهدي رفت.»

منبع: رجا