نماز صبحش را که خواند دیگر نخوابید رو به قبله نشسته بود و ذکر میگفت و گاه گاهی قطره های اشک او را به عرش میبرد.
موهای جو گندمی ، صورت آفتاب سوخته و چین روی پیشانیاش نشان از پختگی میداد. چفیهاش را عطر زد و موهای سر و محاسن را شانه. حس میکرد شب عملیات است... کربلای... یا والفجر چند؟ بازهم لباس خاکیاش را به تن و بند پوتین هایش را محکم کرد، سربند یا زهراسلام الله علیها به پیشانی بست. آفتاب که در آمد زد بیرون...
بیست و دوم بهمن ماه سال نود بود، باید به سمت میدان آزادی می رفت!