گرداب- یاران حسین که یکی یکی پیشانی بر خاک گذاشتند و پا بر افلاک، نوبت بنیهاشم شد و علی پسر بزرگ حسین جلو آمد. حسین گفت: «علی جلویم راه برو. میخواهم تماشایت کنم.»
علی راه میرفت و حسین بغض کرده بود. حسین آتشفشانی شده بود که بیرون نمی ریخت. علی را بغل زد. حسین بیقرار بود خیلی زیاد. علی زودتر قصد رفتن کرد. شاید ترسید بابایش حسین جان بدهد.
***
علی با همه وداع کرد. همه زنها و بچههای فامیل نگرانش بودند. چشم و چراغشان داشت می رفت میدانی که هر که رفته بود، برنگشته بود. میگفتند: «به غربت ما رحم کن، ما تحمل دوری تو را نداریم.»
علی اما وظیفهاش دفاع از امام زمانش بود، نه زنها و بچههای خانواده و فامیل.
***
علیاکبر که رفت سمت میدان، حسین نگاه ناامیدانهای به او کرد، کمی دنبالش رفت. دست بلند کرد به آسمان و گفت: «خدایا شاهد باش شبیهترین انسان در صورت و سیرت و سخن به پیامبرت را به میدان میفرستم. ما هر وقت دلتنگ پیامبر می شدیم، او را نگاه میکردیم. خدایا برکات آسمان را از آنها بگیر. تفرقهشان بینداز. خدایا...»
حسین چه می شد اگر زینب سراغش نمیآمد و او را نمی برد؟
علی که پا گذاشت وسط میدان، همه دشمن در بهت فرو رفت. آنهایی که پیامبر را دیده بودند شک کردند به جنگ با او. عمر سعد فریاد زد او محمد نیست، او علی پسر حسین است.شاید یادش رفت ادامهاش را بگوید. او علی، پسر حسین، پسر فاطمه، دختر محمد است.
***
لحظه آخر علی خم شد، گردن اسبش را گرفت. اسب شاید فهمیده بود علی میخواهد لحظه آخر عمرش را بین خانوادهاش باشد. سرعت گرفت. خون علیاکبر میریخت روی اسب. چشمهای اسب پر از خون علی شده بود شاید که مسیر را اشتباه رفت به دل دشمن.
شاید به همین خاطر علی را قطعه قطعه کردند. شاید به همین خاطر حسین خودش نتوانستت علی را برگرداند و فریاد زد: «جوانان بنیهاشم بیایید، علی را بر در خیمه رسانید.»
برگرفته از کتاب قصه کربلا