خانواده من به جای درختانی که موشکهای اسرائیلی نابودشان کردند، درختانی دیگر خواهند کاشت، اما نمیتوانیم عمری را که برای رشد آنها سپری کردیم، دوباره برگردانیم.
به گزارش گرداب، یوسف دواس نویسنده، شاعر و عکاس اهل غزه بود. در روز ۱۴ اکتبر یوسف دواس به همراه تمام اعضای خانوادهاش در طی بمباران ظالمانه صهیونیستها جان باختند. امروز تنها چیزی که از او به جا مانده، نوشتهها و تصاویری است که او از غزه گرفته است.
سرنوشت غمانگیز شاعر ۲۰ ساله فلسطینی / خبرنما
متن زیر در ۱۴ ژانویه ۲۰۲۳ توسط یوسف دواس در وبسایت We Are Not Numbers نوشته شده است. در این یادداشت یوسف تجربه خانوادهاش را از بمباران رژیم صهونیستی به اشتراک میگذارد.
«پایگاه رسانهای گرداب جهت آگاهی و افزایش دانش مخاطبان خود به ترجمه و انتشار مطالبی در حوزههای مختلف فناوری اقدام میکند. انتشار مطالب به معنای تایید محتوای آن نیست».
مردم از سکوتهای ناجور بدشان میآید، منظورم وقتی است که یک گفتگو متوقف میشود و شکافی در فضا به شکل ناراحتکنندهای ایجاد میشود؛ بنابراین طبیعتاً آنها هر کار که از دستشان بربیاد برای اجتناب از این اتفاق انجام میدهند. اما در غزه مسئله این گونه نیست. ما از سکوت لذت میبریم –، زیرا به معنی لحظهای استراحت در برابر مرگ و تخریب است.
حداقل زمان اندکی تا وقتی که دوباره سکوت با صدای موشکهای شکسته شود؛ صدایی که خانههای ما را به حرکت وا میدارد و قلبهای ما را به رقص همراه ترس.
این نخستین روز از تعطیلات عید فطر است، ماه مه ۲۰۲۲ و من در خانه خانوادگیمان هستم؛ خانهای با پدر مادرم، برادران و خواهرانم. ابتدای شب است و در آسمان هنوز از غروب خورشید، رنگی سرخ به جا مانده.
بیحرکتی آسمان غروب، اما با بمباران شدید شکسته میشود. صدای انفجار سکوت را همچون شیشه خرد میکند و گوشها مرا زخم میکند. نور انفجار چشم مرا میسوزاند. من مبهوت شدهام. موشکی نوری در دیوارها ایجاد میکند، همراه آن تندری خشمگین بلند میشود. تاخیری وجود دارد و صدا اندکی از نور عقب مانده است. من از جا پرت میشوم و هنگامی که امواجش به من میرسد، دندان قروچه میکنم.
در آن شب همه ما در اتاقخوابهایمان بودیم. اما هنگامی که بمباران شدیدتر شد و فاصله میان بمبها کمتر شد، به اتاق پذیرایی در وسط خانه آمدیم تا از همدیگر آرامش بگیریم. این کار یک احساس کاذب ایمنی به ما میداد. البته میدانستیم که ایمن نیستم، اما ترجیح میدادیم مرگ را کنار همدیگر و نه در تنهایی در آغوش بگیریم.
من مقداری شکلات میخوردم تا خودم را آرام کنم؛ عادتی که از بچگی با من باقی مانده. مادرم بلند شد که کمی قهوه درست کند تا حواسمان از این وضعیت پرت شود. اما به او گفتم که تو بنشین من میروم، زیرا نمیخواستم که او را تنها روانه آشپزخانه شود. بمباران محله ما شدید شده بود و میدانستیم که یک راکت ممکن است به خانه ما هم بخورد. به آشپزخانه رفتم و امیدوار بودم که اگر نوبت اصابت بمب به ما رسیده، پس از این که قهوه را آماده کردم این اتفاق بیفتد. شانس با من یار بود، هیچ بمبی به خانه نخورد بنابراین توانستم قهوهجوش را از قهوه پر کنم و به سلامت به پیش دیگران برگردم.
هرکار از دستمان بر میآید انجام دادیم تا حواس خودمان را از آن وضعیت ترسناک پرت کنیم؛ جشنهای عید فطر را ادامه دادیم، موسیقی نواختیم، شکلات خوردیم، قهوه نوشیدیم. آن شب، هیچکس نخوابید تا زمانی که خورشید در آسمان جای گرفته بود.
صبح آن روز یک تماس تلفنی به پدرم شد. پدرم تلفن را جواب داد و گفت: «صبح بخیر». این جمله برای من بسیار عجیب بود، زیرا چه خیری در این صبح میدید؟ آیا او از روی عادت آن گفت یا آن که او شکرگذار بود که هیچکدام از ما شب گذشته کشته نشده بودیم؟
او گفت: «یک لحظه صبر کن، من الان آنجا خواهم بود» و بدون لحظهای تردید از جا پرید و از خانه بیرون رفت. من میخواستم از او بپرسم چه شده، اما او بسیار سریع رفت و غیب شد. بقیه خانواده در رختخوابهایشان باقی مانده بودند و تلاش میکردند اندکی استراحت کنند.
پدر من مردی شجاع بود و همیشه مراقب ما بود. میدانستم که وقتی او خود را به خطر میاندازد همیشه برمیگردد، مهم نیست چه سربازانی آن اطراف باشند یا چه چیزی بالای سر او پرواز کند. پیش از این او بارها دستگیر شده بود و به خاطر دفاع از سرزمین خودش، در نبردی با سنگ علیه تانکها و تفنگهای دشمن بازداشت شد. او بزرگشده زمین کشاورزی بود، زمینی که نسلها در خانواده ما دست به دست شد و به پدر پدربزرگم حدوداً یک قرن پیش در سال ۱۹۲۵ برمیگشت.
پس از چند ساعت او برگشت. هنگامی که او را دیدم که به درون خانه دوباره قدم میگذاشت، خیالم راحت شد. اما چیزی سر جای خودش نبود. شکسته شده بود، قوز داشت و مانند پیرمردها گام برمیداشت. میتوانستم قطرات اشک را در چشمان غمگین او ببینم.
تصاویری از یوسف دواس
کلماتش سنگین بودند و انگار از لبهایش سر خوردند: «درختهای ما در دشت همگی خاکستر شدند». یک سکوت ناخوشایند بر خانه سایه افکند. نفس عمیقی کشید و با صدایی آرامتر، در حالی که به زور تلاش میکرد جلوی اشکهایش را بگیرد گفت: «من خودم آن درختها را کاشته بودم، با همین دستها آنها را بزرگ کرده بودم و بهشان آب میدادم. هفته به هفته، ماه به ماه سال به سال. میدیدم که برگهایشان و شاخههایشان رشد میکند». رو به من کرد: «آن درختها از تو سنوسالشان بیشتر بود، یوسف».
نتوانستم طاقت بیاورم. به اتاقم رفتم تا از واقعیت شوکهکننده فرار کنم؛ مزرعه ما نسل به نسل منتقل شده بود تا اکنون نابود شود. لپتاپم را باز کردم و هدفونهایم را به روی گوش گذاشتم و با سرکشی پرسروصداترین بازی ویدیویی که پیدا کردم را بازی کردم. این به من کمک کرد که جلوی پخش شدن صدای گریههای پدرم و انفجار راکتها را در ذهنم بگیرم.
اغلب مردم غزه برای جستجوی آرامش و پناه ذهنی راه خاص خود را دارند. شیوه فرار من بازیهای ویدیویی بودند. میدانستم که جوانها در کشورهای دیگر در دنیا همین بازیهایی را انجام میدهند که من میکنم؛ اما برای سرگرمی، نه برای فرار از مرگ. مدتی بر روی این فکر درنگ کردم.
چند شب گذشت و در آن جنگ نهایتاً وقفه افتاد. آتشبس برقرار شد و راکتها دیگر از آسمان نباریدند. اما خرابی به جا مانده چیزی مرده را در قلب خانواده من گذاشت. یک بخش برجسته از تاریخ ما نابود شده بود. من میدانم که بسیاری از مردم غزه چیزهایی بسیار بزرگتر از دست داده بودند، کاری که مردم غزه همیشه انجام میدهند: از دست دادن. موشکها بسیاری از غیرنظامیها را کشته بود و کودکان را یتیم و خانوادهها را از هم جدا کرده بود. بعضی افراد در زیر خانههای خود دفن شده بودند، برخی دیگر در خیابان کشته شده بودند. بعضی مجروح شدند و بخشی از بدن خود را از دست دادند و بسیاری دیگر که باقی مانده بودند چیزی از روحشان را از دست دادند.
نمیخواستم بروم و مزرعه سوخته را ببینم. واقعاً کنجکاو نبودم که خاطراتم را ببینم که خاکستر شده است. آخرین باری که آنجا بودم، زیر یک درخت زیتون نشستم و با دوستانم نان زعتر (آویشن وحشی) و روغن زیتون خوردیم. چایی نوشیدم، بلال روی آتش گذاشتیم و من میوه چیدم. من هنوز آن طعمها و آن عطر را در هوا حس میکنم.
اما اکنون سوراخهای ناشی از راکتها، خاطرات مرا سوراخ کرده است. راکتها تنها شنهای تیره و خاکستری به جا گذاشتند به همراه بقایای شاخهها و بوتههای سوخته، شاخههایی که قبلا میوههای زیتون، پرتغال، نارنگی، ازگیل، لیمو و انار را در آغوش میگرفتند حالا آتش آنها را به خاکستر تبدیل کرده بود. دستم را روی قلبم میگذارم تا نگذارد سقوط کند ... و من سه سوراخ را آنجا در قلبم حس کردم.
این آخرین حمله به غزه (حمله سال ۲۰۲۲) به شکل موفقیتآمیزی بخش مهمی از گذشته ما را نابود کرد. تاریخچه خانواده ما را. میراث ما را. از خودم میپرسم: «اما ما بدون گذشته یا تاریخ چه هستیم؟»
تلاش میکنم که با گفتن این که زمین دوباره بارور خواهد شد و میتوانیم دوباره با کمک سازمان ملل آن درختهایی را که از دست دادیم، بکاریم، به پدرم روحیه بدهم.
اما او جواب مرا میدهد: «حتی اگر کسی به ما کمک کند که آسیب را برطرف کنیم و درختهای جدیدی بکاریم، چه کسی آن سالهایی که برای بزرگ شدن این درختها وقت گذاشتم، به من برمیگرداند؟ چه کسی مراقب آنها خواهد بود تا دوباره بزرگ شوند؟» جوابی ندارم که بدهم. ادامه میدهد: «چه کسی تاوان ۲۰ سالی را که از دست دادیم خواهد داد؟؟»