شیخ حسین انصاریان و شراب فروش

تاریخ انتشار : ۲۱ تير ۱۳۹۰

پروردگار فرموده: مؤمنان پیر، نور من هستند و من حیا می‌کنم که نورم را با آتشم بسوزانم، من خدا دیگر از او حیا می‌کنم.

 گرداب- یک بار زمان شاه، وارد یک مشروب فروشی شدم، با همین عبا و عمامه! دیدم سر تمام میزها مشروب است، یک عده‌ای مشغول نوشیدن و یک عده‌ای مست هستند و یک عد‌ّه تازه نشسته‌اند.
 
من که وارد شدم صاحب کافه گفت: آقا اشتباه آمده‌اید! گفتم: نه برادر، اشتباه نیامده‌ام، آدرس گرفتم و درست آمدم، مگر اینجا فلان کافه نیست؟ گفت : چرا ! گفتم: پس من درست آمدم.

آن زمان هم من سی سه سالم بود، جوان بودم! گفت: فرمایشی دارید؟ گفتم: یک کلام! من فقط یک کلمه می‌خواهم به تو بگویم، اما باید اول از تویک سوالی بپرسم. یهودی هستی؟ گفت: نه!مسیحی هستی؟ گفت: نه! مسلمانم! گفتم: سنی هستی؟ گفت: نه شیعه هستم! گفتم: پس می‌توانم آن یک کلمه را به تو بگویم! گفت: بگو!

گفتم:  تو که از شصت سال گذشتی و سر و صورتت پر از سفیدی است، چه می کنی؟ گفت: چکار بکنم؟ تکان عجیبی خورد!
 
گفتم: دیروز چقدر آوردی؟ گفت: هفت هزار تومان! (هفت هزار تومان آن زمان). هفت هزار تومان شمردم و گفتم: این پول مشروب ها، به اینها هم بگو دیگر نخورند و بلند شوند بروند. همه را بیرون کرد.
 
 با هم رفتیم تمام مشروب ها را داخل چاه ریختیم. رفتم رفقایم را آوردم یک پولی روی هم گذاشتند، بیست و چهار ساعت نشد که به تعداد دویست نفر دیگ و بشقاب و قاشق و چاقو همه چیز آوردیم!
 
 یعنی من صبح این کار را کردم، بعد از ظهر آنجا تابلوی چلوکبابی خورده بود، چلوکباب هم داشت! روز اول هم یک روحانی گفت: دویست پرس چلوکبابش را من می‌خرم! بعد هم دیگر چلوکبابی شد!
 
طلبه‌بلاگ