گرداب/ سایه وحشت (داستانک)

تاریخ انتشار : ۲۸ تير ۱۳۹۰

نزدیک شدن شما به او، ناخواسته ترس آن روز را برایش تداعی می کند.

گرداب- مرد در سالن انتظار بی تابانه قدم می زد؛ از اینکه تا امروز مشکل را جدی نگرفته پشیمان و نگران بود، امّا بالاخره سراغ دکتر آمده بود و چند دقیقه بعد نوبت او می‌شد و این خود، نقطه امیدی بود.

بالاخره نام او را صدا زدند. رو به روی دکتر نشست و کمی بعد مشکل را توضیح داد.

-    آقای دکتر، من هفت ماه است که ازدواج کرده ام، با همسرم مشکلی ندارم اما هرگاه که به او نزدیک می شوم یا دستش را می‌گیرم، وحشت‌زده و عصبی می شود. او هرگز اجازه نمی دهد که به او نزدیک شوم و خودش هم می‌گوید که علّت را نمی داند ...

جلسه بعد نوبت همسر مرد بود... دکتر از او هم سؤالات بسیاری پرسید امّا باز مراحل درمانی به جلسات بعدی کشیده شد.

مرد درمانده و حیرت‌زده منتظر بود تا دلیل و راه حلِ مشکل را بداند ... بالاخره روانپزشک مرد را فرا خواند و به او گفت: همسر شما واقعاً نمی داند که چرا از تماس و نزدیکی با شما وحشت دارد و خود نیز از این مسئله رنج می برد. من همه احتمالات را بررسی کرده ام، امّا علّت را نیافتم!

مرد با نگرانی پرسید: یعنی هیچ راه حلی...؟

دکتر پاسخ داد: رضایت خود را برای اجرای آخرین راه حل اعلام کنید. البته در صورتِ تمایل...

مرد پرسید: چه راه حلی؟

دکتر گفت: هیپنوتیزم!

چند روز بعد، زن در سالن انتظار نشسته بود و خیره و مظلومانه نگاه می کرد شوهرش با نگاه‌هایی پر از علامت سؤال به او و به در و دیوار نگاه می کرد.

بالاخره نوبت‌شان رسید. دکتر گفت: آقا! لطفاً فقط شما داخل شوید، همسرتان بیرون منتظر باشند تا صدایشان کنیم.

مرد وارد اتاق شد. بی معطلی پرسید، دکتر، نتیجه  هیپنوتیزم چه بود؟

علّت مشکل همسرم چیست؟

دکتر گفت: عجیب بود! امّا ریشه مشکل ایشان به زمانی بر می‌گردد که نوجوان بوده اند. اتفاق خاصی برای او افتاده که موجب این احساس شده ... مرد پرسید، چه اتفاقی؟

دکتر گفت: یک روز که در منزل تنها بوده کسی زنگ در را زده است. همسرتان در را باز کرده میهمان کسی نبوده جز عموی او.  وقتی او را تنها در خانه دیده، ناگهان با سوء قصد به او نزدیک و حمله‌ور شده، هرچند که خوشبختانه با سررسیدن اعضای خانواده در همان زمان، عموی همسرتان در نیت سوء خود موفق نشده اما تأثیر خود را بر حافظۀ او باقی گذاشته است. نزدیک شدن شما به او، ناخواسته ترس آن روز را برایش تداعی می کند.

مرد حیرت‌زده به صحبت‌های دکتر گوش می کرد. دکتر ادامه داد: ما این خاطره را از حافظه همسرتان پاک کردیم، شما نیز با مهربانی و ملاطفت خود به او کمک کنید...