گرداب- کنار هم نشسته بودند. سلام نماز را که دادند، گفت: قبول باشه.
احمد دلش میخواست بیشتر با هم حرف بزنند. ناهار را که خوردند، حسن ظرفها را شست. بعد از چایی، کلی حرف زدند و خندیدند.
گفت: حسن بیا به مسئول اعزام بگیم ما میخوایم با هم باشیم. میآی؟
- باشه. اینطوری بیشتر با همایم.
×××
- آقاجون مگه چی میشه؟ ما میخوایم با هم باشیم.
- با کی؟
- اون پسره که اونجا نشسته؛ لاغره؛ ریش نداره.
مسئول اعزام نگاه کرد و گفت: نمیشه.
- چرا؟
- پسرجون! اونی که تو میگی، فرمانده ست. حسن باقریه! من که نمیتونم اونو جایی بفرستم، اونه که همه رو اینور و اونور میفرسته. معاون ستاد عملیات جنوبه.
برگرفته از کتاب یادگاران (4)/ شهید حسن باقری