گرداب- با شکنجه نتوانستند چیزی از زبانش بکشند. با یک کمونیست همسلولش کردند. او هم فهمیده بود عبدالله حساس است. تا آب میآوردند یا غذا، اول میخورد که عبدالله نتواند بخورد. نماز خواندن و قرآن خواندن عبدالله را مسخره میکرد.
شب جمعه بود. دلش بدجوری گرفته بود. شروع کرد به دعای کمیل خواندن. تا رسیدن به این جمله "خدایا اگر در قیامت بین من و دوستانت جدایی اندازی و بین من و دشمنانت جمع کنی، چه خواهد شد؟" نتوانست خودش را نگه دارد و افتاد به سجده. خیلی گریه کرد. سرش را که بلند کرد، دید همسلولیش سرش را گذاشته کف سلول و زار میزند.
برگرفته از کتاب یادگاران (5)/ شهید عبدالله میثمی