گرداب/ محبوبه خدا

تاریخ انتشار : ۱۷ آذر ۱۳۹۰

ببین که چگونه برایت رکاب گرفته است. پا بر زانوی او بگذار و با تکیه بر دست و بازوی او سوار شو، محبوبه خدا!

گرداب- این شترهای عریان و بی‌جهاز برای بردن شما صف کشیده‌اند. عمر سعد به سپاهش فرمان نشستن می‌دهد و عده‌ای را هم مامور سوار کردن کودکان و زنان می‌کند.

مردان برای سوار کردن کودکان و زنان هجوم می‌آورند. گویی بهانه‌ای یافته‌اند تا به آل‌الله نزدیک شوند و به دست اسیران خویش دست ببازند. غافل که دختر حیدر، نگاهبان این نوامیس خداوندی است و کسی را یارای تعرض به اهل بیت خدا نیست.

با تمام غیرت مرتضوی‌ات فریاد می کشی: هیچ کس دست به زنان و کودکان نمی‌زند! خودم همه را سوار می‌کنم.



همه وحشت‌زده پا پس می‌کشند و با چشم‌های از حدقه در آمده، خیره و معطل می‌مانند. در میان زنان و کودکان، چشم می‌گردانی و نگاه در نگاه سکینه می‌مانی: سکینه جان، بیا کمک کن!

سکینه، چشم می‌گوید و پیش می‌آید و هر دو دست به کار سوار کردن بچه‌ها می‌شوید. کاری که پیش از این هیچ کدام تجربه نکرده‌اید. همچنان که زنان و کودکان نیز سفری اینگونه را در تمام عمر تجربه نکرده اند.

زنان و کودکان، خود وحشتزده و هراسناکند و دشمن نمی‌فهمد که برای ترساندنشان نیاز به این همه خباثت نیست. کوبیدن بر طبل و دهل، جهانیدن شتر، پایکوبی و دست‌افشانی و هلهله.

در میانه این معرکه دهشت‌زا، با حوصله‌ای تمام و کمال، زنان و کودکان را یک به یک سوار می‌کنی و با دست و کلام و نگاه، آرام و قرارشان می بخشی.

اکنون سجاد مانده است و سکینه و تو. رمق، آن چنان از تن سجاد رفته است که نشستن را هم نمی تواند. چه رسد به ایستادن و سوار شدن.

تو و سکینه در دو سوی او زانو می زنید، چهار دست به زیر اندام نحیف او می برید و آن چنان که بر درد او نیفزایید، آرام از جا بلندش می‌کنید و با سختی و تعب بر شتر می‌نشانید.

تن، طاقت نگه داشتن سر را ندارد. سر فرو می‌افتد و پیشانی بر گردن شتر مماس می‌شود.

هر دو، دل رها کردن او را ندارید و هر دو هم‌زمان اندیشه می‌کنید که این تن ضعیف و لرزان چگونه فراز و نشیب بیابان و محمل لغزان را تاب بیاورد.

عمر سعد فریاد می‌زند: غل و زنجیر!
و همه با تعجب به او نگاه می کنند که: برای چه؟!

اشاره می کند به محمل سجاد و می‌گوید: ببندید دست و پای این جوان را که در طول راه فرار نکند.

عده‌ای می خندند و تنی چند اطاعت فرمان می‌کنند و تو سخت دلت می‌شکند. بغض آلوده می‌گویی: چگونه فرار کند کسی که توان ایستادن و نشستن ندارد؟!

آنها اما کار خودشان را می‌کنند. دست‌ها را با زنجیر به گردن می‌آویزند و دو پا را باز با زنجیر از شکم شتر به هم قفل می‌کنند.

سپید شدن مویت را در زیر مقنعه‌ات احساس می‌کنی و خراشیدن قلبت را و تفتیدن جگرت را. از اینکه توان هیچ دفاعی نداری، مفهوم اسارت را با همه وجودت لمس می‌کنی.

دشمن برای رفتن، سخت شتابناک است و هنوز تو و سکینه بر زمین مانده‌اید. اگر دیر بجنبید دشمن پا پیش می‌گذارد و در کار سوار شدن دخالت می‌کند. دست سکینه را می‌گیری و زانو خم می‌کنی و به سکینه می‌گویی: سوار شو!

سکینه می‌خواهد بپرسد: پس شما چی عمه جان!
اما اطاعت امر شما را بر خواهش دلش ترجیح می دهد.

اکنون فقط تو مانده‌ای و آخرین شتر بی‌جهاز و... یک دریا دشمن و... کاروان پا به راه که معطل سوار شدن توست.

نگاه دوست و دشمن، خیره تو مانده است. چه می‌خواهی بکنی زینب؟! چه می توانی بکنی؟!

خدا هیچ شکوهمندی را دچار اضطرار نکند. "امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء"

چه کسی را صدا کردی؟ از چه کسی مدد خواستی؟ آن کیست در عالم که خواهش مضطر را اجابت کند؟

هم او در گوشت زمزمه می‌کند که: به جبران این اضطرار، از این پس ضمیر مرجع "امن یجیب" تو باش. هر که از این پس در هر کجای عالم، لب به "امن یجیب" باز کند، دانسته و ندانسته تو را می‌خواند و دیده و ندیده تو را منجی خویش می‌یابد. خدا نمی تواند زینبش را در اضطرار ببیند.

اینک اجابت زینب!
ببین که چگونه برایت رکاب گرفته است. پا بر زانوی او بگذار و با تکیه بر دست و بازوی او سوار شو، محبوبه خدا!

بگذار دشمن گمان کند که تو پا بر فضا گذاشته‌ای و دست به هوا داده‌ای. دشمنی که به جای خدا، هوی را می‌پرستد، توان دریافت این صحنه را ندارد.

برگرفته از کتاب آفتاب در حجاب/ سید مهدی شجاعی