گرداب- توی کلاس نشسته بودیم؛ خانم عطاری داشت توابع مثلثاتی را درس می داد؛ ناگهان صدای جیغِ سارا در کلاس پیچید.
همه نگاهها به سمت او رفت، کلاس شلوغ و پر هیاهو شد؛ ترانه غش کرده و روی شانه سارا افتاده بود!
طولی نکشید که ترانه را به بیمارستان منتقل کردند.
آن ساعت و ساعت های بعد و تمام روز صدای جیغ سارا در گوشم پیچیده بود و تصویر ترانه وقتی که بیهوش افتاده بود از جلوی چشمانم می گذشت.
عذاب وجدان و نگرانی راحتم نمی گذاشت؛ احساس گناه می کردم؛ آخر شب، بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره موبایلم را برداشتم. چند روزی بود که اسم و شماره اش را از تلفنم حذف کرده بودم، اما حالا به او پیامک فرستادم:
- دکتر چی گفت؟
ترانه در جواب نوشت: حمله عصبی.
گفتم: نمیخوای یه کاری بکنی؟
ترانه – این تویی که باید کاری برام بکنی!
- تو دوستی رو با عشق اشتباه گرفتی.
ترانه- چرا باید عشق یک دختر به دختر دیگه عجیب باشه؟ متأسفانه نمی فهمی!
نوشتم: ترانه تو باید ازدواج کنی، این برات خوبه!
ترانه با چند تا شکلک عصبانی نوشت: گفتم که فقط میخوام با تو باشم، نمی خوام کسی بین ما وجود داشته باشه و ما رو از هم دور کنه.
- من دوستتم؛ اگه غیر از این ارتباط دیگه ای باشه، من نیستم!
جوابی نداد.
نوشتم: عزیزم، خیلی خوب می شه اگه با یه مشاور یا دکتر صحبت کنی.
سریع جواب داد: من بیمار نیستم.
جوابی ندادم. در فکر فرو رفتم و به نظرم آمد که این دوستی ناپاک و بیمارگونه است.
نوشت: نمی خوام از تو فاصله داشته باشم.
در جواب گفتم: داری! تو از من فاصله داری، از خودت هم!
از خانواده ات هم؛ از خواسته هات هم!
انگار توی زندگیت یه چیزهایی جا به جا شده، می دونی چرا؟
چون تو گم شدی!
بیماری تو دوری از خداست...