گرداب- دو همکلاسی، بعد از سالها به طور اتفاقی همدیگر را دیدند... با هم قرار ملافات گذاشتند؛ یک شام مفصّل در رستوران.
احمد گفت: سر و وضعت چقدر عجیب غریب شده!
ناصر: ولی تو هنوزم همونطوری هستی!
احمد: مگه چطوری بودم؟
ناصر، سیگاری روشن کرد و گفت: بچه مؤمن، بچه مثبت... فکر کنم هنوزم وقتی با یه دختر حرف می زنی سرتو بالا نمیاری! نماز، روزه و این حرفا دیگه!
و احمد با صدای بلند خندید.
احمد کمی جا خورد، ناصر گفت: اگه می اومدی خونه م بهتر بود... چرا گفتی بیام رستوران؟ اینجا که نمیشه نوشیدنی خورد!
احمد گفت: چرا؟ مگه چی دوست داری؟
ناصر خندید و گفت: ای بابا! نوشیدنی بابا! به زبون شما زهرماری! شراب!
احمد با حیرت نگاه کرد و گفت: فکر نمی کردم اینقدر عوض شده باشی!
ناصر با بی اعتنایی غذایش را می خورد...
شب احمد به دوست قدیمش فکر می کرد؛ به ناصر که حالا این همه تغییر کرده بود.
وقتی ناصر با بچه های شرّ مدرسه کاسه کوزه یکی شده بود، احمد به او گفته بود: مراقب باش... آدم وقتی می سوزه سه حالت داره: سوختگی درجه 1 زود خوب می شه، درجه 2 اذیت می کنه، یه کمی هم طول می کشه. امّا درجۀ 3 قضیه ش فرق می کنه! می رسی به جایی که همه عصب ها سوختن و هیچ پیامی به مغز مخابره نمی شه. اصلاً احساس درد نمی کنی اما این نشونه سلامتی نیست، بلکه در اوج ناراحتی هستی و کاملاً سوختی.
احمد با این فکر که فردا حتماً سراغ ناصر خواهد رفت و او را کمک خواهد کرد، به خواب رفت.
او فردا به سمت خانه ناصر حرکت کرد، اما همین که وارد کوچه شد، ماشین پلیس را جلوی خانه آنها دید، بار دیگر آدرس را مرور کرد... آدرس درست بود جلو رفت، پیرزن صاحبخانه با کلماتی رکیک به ناصر بد و بیراه می گفت.
ناصر را دستبند به دست از خانه بیرون آوردند و پشت سری او دو خانم، دختر جوانی را دست بند زده بیرون آوردند؛ دختر آرایش غلیظ و سر و وضع آشفته ای داشت. ناصر را دید، حرفی نزد. همچنان بی اعتنا بود، با ناباوری پرسیدم: ناصر این دختره کیه؟
پیرزن با نفرت فریاد می زد: خواهرشه؛ هردوشون کثافتن، بدبخت های کثیف... با خواهر خودش.. لعنت بر شما...
همچنان که آنها را به سمت ماشین پلیس می بردند هزار جور فکر از ذهنم می گذشت...
وقتی ماشین شروع به حرکت کرد، دویدم دنبال ماشین و فریاد زدم: ناصر، سوختگی درجه 3 !!! ولی او نمی فهمید...