گرداب- آن روز که خواهرم گفت: جواب تلفنها و اساماسهای او را نده. این کار برایم بسیار راحت بود اما از سر بازیگوشی قبول نکردم!
چند روز بعد خواهرم گفت: این جور چیزها شوخی نیست؛ پای دین، ایمان، آبرو و احساسات وسطه؛ جوابشو نده. معلوم نیست که این پسر کیه!
و من با خنده و بی خیالی گفتم: ای بابا؛ چقدر می ترسی. من می خوام کاری کنم که روش کم بشه، نمیخوام که باهاش ازدواج کنم!
گفت: معلوم نیست...
خندیدم و گفتم: با مزاحم تلفنی ازدواج کنم؛ فکر کن!
چند ماه بعد تقریباً روزی چهل- پنجاه تا اس ام اس برای هم می فرستادیم.
حالا لحن پیامهای ما به هم از دعوا و رو کم کنی خارج شده بود و بویی از دلبستگی و علاقه به مشام می خورد.
چند روز بعد خواهرم به شوخی گفت: اگه پیشنهاد ازدواج بده چکار می کنی؟
و من این بار بدون شوخی، با احساس تمام، قند در دلم آب شد!
با خودم می گفتم: چه اشکالی دارد یک مهندس قدبلند، خوش تیپ، خوش قیافه و خانواده دار که از سر شیطنت با موبایل با من آشنا شده؛ اقتضای سن و سال بوده...
حالا می دانم که او مهندس نیست؛ تیپ و قیافه چندان خوبی ندارد؛ یک طرف صورتش سوخته، کار و پول ندارد؛ خوش اخلاق نیست؛ مزاحم تلفنی من بوده، دروغ های فراوان گفته... امّا باید با او ازدواج کنم.
الان پنج روز است که با پدر قهرم و با مادر حرفی نمی زنم. می دانم که راه غلط در پیش گرفتهام؛ پلهای پشت سرم را نیز خراب کردهام. میترسم و نمیدانم چه باید کرد...