«دو تا خانواده رو شما برو. دو تا خانواده رو ايشون» بيدار كه میشوم، همين دو جمله را میشنوم. با همين دو جمله هم میتوانستم حدس بزنم ماجرا چيست. برای اطمينان به شوخی از مهدی میپرسم: «انگار میخوايد بار سنگينی رو دوش من بذارين». مهدی بلند میشود و میگويد: «پاشو زود آماده شو. آقا میخواد بره خونه شهيد. قراره بريم برای تهيه گزارش». ساعت نزديك 5 عصر است.
وسايل را میدهيم برای كنترل و وارد حسينيه میشويم. اذان را كه میگويند، رهبر وارد میشود. بالاخره ما هم فرصت میكنيم نمازی را به امامت رهبر بخوانيم. عدهای از مردم عادی هم آمدهاند. بين دو نماز، رهبر مشغول نماز غفيله میشود. من و مهدی هم موضوعات را با هم چك میكنيم. من را صدا میزنند كه با يكی از گروهها حركت كنم. وسايلمان را تحويل میگيريم و از در پشتی حسينيه خارج میشويم.
فرصتی میشود ببينم همسايههای حسينيه چه میكشند. بهخصوص اينها كه خانهشان هم در قسمت حافظتشده افتاده. خانمی از بيرون میآيد. خودش نردهها را كنار میزند و وارد میشود. ضبطم را به سمتش میگيرم و از وضعيتشان میپرسم. میگويد مشكلی نيست. بهخصوص از وقتی بچههای تهران آمدهاند. ما را میشناسند و مشكلی برای تردد نداريم. قبلتر كه بچههای قم بودند، هربار كه میخواستيم وارد محوطه شويم، يكبار كنترلمان میكردند. خيلی اذيت میشديم.
تفاوت نوع برخورد را ديروز در ديدار خانواده شهدا و ايثارگران هم ديدهبودم و خوب میفهميدم منظورش را. میخواهد به صحبتش ادامه دهد كه مينیبوس راه میافتد. تشكر میكنم و میدوم به سمت مينیبوس. ساعت حدود 6 شب است.
با راننده 10 نفر میشويم. تذكر میدهند كه دوربينها را طوری بپوشانيد كه مردم حساس نشوند. كوچهپسكوچههای باريكی را طی میكنيم تا به منزل شهيد برسيم. سر كوچه میمانيم تا ماشين رهبر هم نزديك شود و بعد ما وارد منزل شويم. چون با داشتن امكانات تصويربرداری و... حضور ما همهچيز را لو میدهد. توقف مان سر كوچه بيشتر از نيمساعت طول میكشد. پردههای مينیبوس را كشيدهايم كه داخلش معلوم نباشد و حساسيت كسی برانگيخته نشود.
ساعت 7 وارد منزل شهيد حقانی میشويم. دو اتاق دارد با يك آشپزخانه، كمتر از 70 متر. البته با يك حياط تقريبا 30متری. خيلی قديمی و ساده است. حتی كولر ندارد و پنكه سقفی روشن است. روی طاقچه چندين عكس گذاشته شده كه فقط از گلهای اطرافش میتوان فهميد كه كدام عكس شهيد است. عكس قديمی و رنگ و رو رفتهای هم از رهبر، داخل قاب، روی طاقچه گذاشتهاند. از اين عكسهای قديمی رهبر و امام، در خانواده كهنسالان زياد میتوان پيدا كرد. قاب عكس بزرگ و زيبايی از رهبر هم به ديوار است.
معمول اين است كه به خانواده شهدا میگويند يكی از مسئولین قرار است بيايد و فقط چند دقيقه مانده به ورود رهبر، موضوع را میگويند. اما انگار اعضای اين خانواده از صبح موضوع را میدانستهاند. برای همين، همه فاميل را جمع كردهاند. پيرزن شكستهای روی صندلی نشسته كه معلوم است مادر شهيد است. چند خانم كهنسال هم كنارش روی صندلی هستند. چهره جوانها بسيار مضطرب است، اما آرامش خاصی در صورت مادر شهيد ديده میشود.
ساعت 7 شب است كه رهبر وارد میشود. مردها برای دستبوسی جلو میآيند؛ چندين روحانی كه ظاهرا همهشان برادر شهيد هستند. همه جمع میشوند توی اتاق بزرگتر. حدود 30 خانم و 10 آقا. عكاسها هم وارد اتاق میشوند، اما اجازه ورود من را نمیدهند. ضبطم را میدهم به يكی از محافظها تا بگذارد نزديك رهبر.
رهبر مثل همه اين ديدارها، اول سراغ مادر شهيد را میگيرد و با او احوالپرسی میكند. بعد آقای پورموسی (استاندار قم) و رحيميان را صدا میكند كه كنارش بنشينند. سرپرست تيم حفاظت به ساير محافظها اشاره میكند كه كسی از جمع آنها وارد اين اتاق نشود. از حركت چشم و ابرويش میتوان حدس زد كه خواسته رهبر است. من هم فرصتی پيدا میكنم تا بروم انتهای اتاق.
يك روحانی، كنار رهبر میايستد و خيلی رسمی خيرمقدم میگويد و شروع میكند به معرفی افراد. مادر شهيد، خواهر شهيد كه خودش مادر شهيد است، همسر شهيد، مادر همسر شهيد كه خودش هم مادر شهيد است و همينطور يكیيكی خانمها را معرفی میكند كه هركدام نسبت نزديكی با يك شهيد دارند.
ولی بعضی نسبتها خيلی پيچيده میشود. مثل دختر شهيد نعيمی كه برادر شهيد حقانی، با مادر او ازدواج كرده است. معرفی خانمها كه تمام میشود، رهبر میگويد كمی هم به معرفی آقايان بپردازيد. همه میزنند زير خنده. آقايان هم همه فرزند و برادر و داماد شهيد هستند. از جمله فرزند شهيد حقانی كه عقدش را هم خود رهبر خوانده بوده.
برادر شهيد هنوز دارد صحبت میكند كه چند دختربچه جلو میروند تا دست رهبر را ببوسند. رهبر سر آنها را میبوسد. برادر شهيد صحبتش را قطع میكند. اما رهبر میگويد كه شما ادامه بدهيد، میشنوم.
رهبر كمی از شهيد حرف میزند كه در مجلس همكار بودهاند. میگويد: «خاطره خاصی از ايشان يادم نمیآيد. اما در كميسيون دفاع كه من رئيسش بودم، ايشان يكی از معاونين بود. زياد خدمتشان بودم. فردی خدوم، زحمتكش، دلسوز و عفيف بود؛ از همه جهت شايسته.»
رهبر كه خاطره نمیگويد، فرزند شهيد میگويد: «من خاطرهای را از شهيد شنيدهام كه اگر اجازه بدهيد نقل كنم. شما كه جايی نمیگوييد. من نقل میكنم. اگر درست است، شما تأييد كنيد.» خاطرهاش را كه میگويد، رهبر تأييد میكند و اين خاطره شنیده نشده از ابتدای انقلاب را با جزئيات بيشتری تعريف میكند.
خاطره را كه میگويند، رهبر خاطره جديدی يادش میآيد از تشكيل گروهی برای سازماندهی تبليغات و اين كه شهيد حقانی دبير گروهی بود كه پايه و اساس تشكيل سازمان تبليغات اسلامی را بنا نهاد.
نوبت میرسد به هديهها. رهبر به هركدام از مادر و همسر شهدا، قرآنی میدهد و سكهای. روی قرآن هم چند خطی به يادگار مینويسد.
رهبر دارد روی قرآنها مینويسد كه مادر يكی از شهدا چفيهای را میدهد برای تبرك. چفيه كه برمیگردد، خانمها دستبهدستش میكنند و روی صورتشان میكشند. چفيه به هر نفر كه میرسد، صورتش خيس میشود.
حالا نوبت فرزند شهداست. رهبر كيفش را میخواهد و يكیيكی همه را دعوت میكند تا سكهای از او بگيرند. يكی از پسرهاي شهيد نيست. رهبر سكه را به برادرش میدهد و میگويد: «اين هم امانت خدمت شما» بعد كه همه میزنند زير خنده، ادامه میدهد: «به شما اعتماد نكنيم، به كه اعتماد كنيم».

كار به خواهر و برادرهای شهيد میرسد. میپرسد چندتا داريم؟ میگويند زياد داريم و میزنند زير خنده. رهبر هم میگويد: «اللهم زِد و لاتنقُص»
كودك توی جمع زياد است. بهخصوص دختری كه مادرش میگويد امروز تكليف شده. فكر كنم بهخاطر اوست كه بقيه هم به هديه میرسند؛ رهبر بهانهای هم برای اين كار جور میكند: «بچههای كمتر از 10 سال چندتا داريم؟» مسئولين بيت رنگشان پريده. توی گوش هم میگويند نكند سكه كم بياوريم. اما چيزی كم نمیآيد. « اللهم زِد و لاتنقُص»
رهبر كه میرود، میروم ضبطم را بردارم كه میبينم نيست. يكی از مسئولين بيت، اشتباهی آن را برده است. خانمها در اتاق میزنند زير گريه. میدوم تا به مينیبوس برسم برای خانه بعدی. همسايهها بيرون ريختهاند.
پسربچهای از سر كوچه میدود و داد میزند: «آقا رو ديدم.» پيرزنی به زور خود را به سر كوچه میرساند، بلكه رهبرش را ببيند. يك نفر نامهای به ما میدهد كه به رهبر برسانيم. يكی از همسايهها شاكی است. میگويد چرا خانم حقانی به من نگفت، من هم مادر شهيد هستم. «اللهم زِد و لاتنقُص»